به گزارش خبرگزاری مهر به نقل از گاردین، پانزده سال پیش، کارل اووه کناسگورد، در گفتگو با رادیو نروژ درباره اثر ۶ جلدی داستانی «نبرد من» گفته بود احساس میکند «در واقع روحش را به شیطان فروخته است». «نبرد من» به یک موفقیت چشمگیر در نروژ تبدیل شد و پس از آن در سراسر جهان این موفقیت را تکرار کرد؛ اما این رمان به دلیل تصویر کردن دوستان و اعضای خانواده نویسنده، خشم برخی از محافل را برانگیخت. این یک اثر هنری بود که برای خالق آن، جنبهای فاوستی داشت.
حالا ترجمه انگلیسی رمان بعدی از مجموعه جدید کناسگورد با عنوان «مدرسه شب» منتشر شده که از یک سو بیست و یکمین رمان وی است و از سوی دیگر چهارمین کتاب از مجموعه «ستاره صبح» او محسوب میشود؛ رمانی که در آن، شخصیتهای معمول او و توجه دقیق به جزئیات زندگی روزمره با یک طرح ماورای طبیعی جذاب شامل ظاهر شدن یک ستاره مرموز در آسمان و بازگشت مردگان به زندگی، پیوند خوردهاند. جلدهای اول و سوم این مجموعه یعنی «ستاره صبح» و «قلمرو سوم»، شامل گروهی از شخصیتهای به هم پیوسته بود، در حالی که کتاب دوم با عنوان «گرگهای ابدیت»، به دهه ۱۹۸۰ بازمیگشت و داستان یک مرد جوان نروژی و کشف یک خواهر ناتنی روسی توسط او را روایت میکرد. تنها در اواخر این کتاب ۸۰۰ صفحهای، داستان با وقایع «ستاره صبح» تلاقی پیدا میکرد. حالا در «مدرسه شب» نویسنده دوباره به جای جلو بردن داستان، به عقب برمیگردد و این بار به لندن ۱۹۸۵ میرود و یک جوان نروژی به نام کریستین هادلند را دنبال میکند که رویای دست یافتن به شهرت به عنوان یک عکاس را در سر دارد. هر چه داستان جلو میرود، وقایع نشان میدهد کریستین کسی است که برای موفقیت، هر چیزی و هر کسی را فدا میکند.
این نویسنده که از کودکی با ادبیات و موسیقی و فوتبال انگلیسی بزرگ شده، در دهه ۲۰ زندگیاش، چند ماه با یک دوست نروژی در نوریچ زندگی کرد و بعد هم از سال ۲۰۱۷، از سوئد به لندن نقل مکان کرد تا با نامزدش که اکنون همسر سوم اوست و قبلاً ویراستار او بوده، زندگی مشترک شان را در این شهر دنبال کند. آنها یک پسر دارند و ۴ فرزند کناسگورد از ازدواج قبلیاش نیز با آنها زندگی میکنند. او میگوید زندگی در لندن تقریباً مشابه سوئد است: «زندگی یک نویسنده همین است: من در خانه هستم و مینویسم و خانوادهام - بچهها و همسرم - را دارم. اما لندن را هم بیرون از خانه داری.» وقتی نمینویسد، از خرید آلبومهای موسیقی، رفتن به کنسرت و تماشای مسابقات فوتبال لذت میبرد.
«مدرسه شب» نام خود را از انجمنی از نویسندگان و دانشمندان اواخر قرن شانزدهم گرفته که در کنار کریستوفر مارلو، شامل جورج چپمن، مترجم هومر، و سر والتر رالی نیز میشد. ایده «مدرسه شب» به عنوان یک گروه مخفی واقعی توسط آرتور آچسون، محقق شکسپیر، در سالهای اولیه قرن بیستم مطرح شد، اما حقیقت در پردهای از رمز و راز پنهان است. این زمینه کاملاً مناسب رمان کناسگورد است، که پر از وقایع عجیب و غریب و چهرههای سایهدار با انگیزههای مبهم است.
با این حال، کتابی که مارلو درباره افسانه فاوست نوشته، اولین مواجهه این نویسنده با این افسانه نبود. اولین مواجهه کناسگورد کتاب توماس مان و رمان دکتر فاوست سال ۱۹۴۷ بود که داستان را در آلمان دوران ویلهلم - و بعداً نازی - روایت میکند. وی میگوید: از زمانی که آن را خواندم، نوع تقاطع بین زندگی و غیرزندگی، و هنر در میان آنها برایم مهم بود.
او میگوید برای نوشتن خیلی تحقیق نمیکند و در واقع با نوعی آزادی باورنکردنی مینویسد و اغلب هنگام نوشتن تازه متوجه میشود داستان به کجا میرود، و در مورد «مدرسه شب» هم همینطور بود: «وقتی شروع به نوشتن کردم، کریستین فقط یک آدم معمولی بود، هیچ چیز ناخوشایندی در او وجود نداشت.» تنها زمانی که بخشی از رمان را که در آن کریستین به دیدار خانوادهاش میرود نوشت، متوجه شد این شخصیت کاملاً فاقد همدلی است.
این رمان به شکل یک یادداشت خودکشی طولانی نوشته شده که کریستین پس از سقوط از اوج موفقیت هنری جهانی، نویسندهاش است. او که غرق در مرگ است و در یک کابین در یک جزیره دورافتاده نروژی گیر افتاده، میگوید: «مرگ قاعده بود، زندگی استثنا». او با نگاهی به واگن قطار لندن فکر میکند: «صد سال دیگر، همه افراد داخل آن مردهاند» و زندگی را با برفی که از پنجرهاش میبارد مقایسه میکند: انسانها در طول قرنها مثل برف فرود آمدند. میلیاردها نفر از ما، به این سو و آن سو رقصیدیم تا اینکه پروازمان ناگهان تمام شد و روی زمین نشستیم. بعد چه اتفاقی افتاد؟ میلیاردها نفر دیگر در حال سقوط بودند و برای خفه کردن ما فرود میآمدند. من یکی از همین دانههای برف بودم و همچنان در حال سقوط… و کسانی که سقوطشان به زودی آغاز میشد، کولاک عظیمِ هنوز زاده نشدهها، که همگی منتظر فرود آمدن بودند، نه تنها ما را، بلکه هر نشانهای از زندگیمان را که در نتیجه بیمعنی میشد، به هیچ، هیچ، و پوچ تبدیل میکرد. آنها برف در برف، تاریکی در تاریکی میشدند. و ما نیز چنین میکردیم.
از کناسگورد میپرسم آیا هنر را راهی برای مبارزه با این فنا شدن، برای به جا گذاشتن اثری در برابر تاریکی میداند؟ او پس از مدتی سکوت میگوید: «نه» (او اغلب اینگونه مکث میکند و تا جایی که لازم است قبل از پاسخ دادن فکر میکند). «نه، این اصلاً مهم نیست. بیشتر زاویه دید مهم است. اگر یک قدم به عقب برداری و زندگی را از این زاویه ببینی، همه چیز بیمعنی است، میدانی؟ و بعد یک قدم به داخل میروی، و همه چیز کاملاً پر میشود: سرشار از معنا. و این، به نظر من، تقریباً مثل نوشتن یک کتاب است، واقعاً، وقتی وارد چیزی میشوی و آن چیز کاملاً درباره زمان حال، بودن در لحظه حال است، و فوقالعاده معنادار است.»
روزمرگی کریستین، حداقل در بخشهای اولیه رمان، بیشتر به شکست اشاره دارد. «مدرسه شب» در مورد دشواری یافتن راه خلاقانه بسیار خوب است - آن حس، از نظر هنری، یعنی شکست خوردن اما حفظ باور لازم برای ادامه دادن. این قلمرویی است که کناسگورد در «بارانی باید ببارد»، جلد پنجم مجموعه «نبرد من»، که دوران دانشجوی نویسندگی خلاق در برگن را توصیف میکند، به تفصیل بررسی کرده است. او میگوید: «بله، این مستقیم از تجربه من در تلاش برای نویسنده شدن گرفته شده است. همه آن نوع جاهطلبیهای بزرگ و باوری که کاملاً خرد میشوند، و سپس… دوباره بلند شدن و دوباره تلاش کردن.»
مادر کناسگورد پرستار و پدرش معلم مدرسه بود. رابطه پرآشوب او با پدرش، که بعداً الکلی و عملاً گوشهگیر شد، به وضوح و به شکلی دردناک در کتاب «نبرد من» تشریح شده است. کناسگورد در ابتدا با این ایده که شاعر شود به دانشگاه برگن رفت، اما همانطور که در «بعضی بارانها باید ببارند» توصیف میکند، در این زمینه به طرز ناامیدکنندهای بد بود.
کریستین از بعضی جهات به کناسگورد فرصت داد تا با خودِ سایهاش آزمایش کند. وقتی جلد اول «نبرد من» در سال ۲۰۰۹ منتشر شد و شرح صریحی از فلاکتی که پدر و مادربزرگ کناسگورد در سالهای پایانی عمرشان در آن گرفتار شده بودند، ارائه کرد، خانواده پدرش تهدید به شکایت کردند. دیگران نیز از تصویرسازی آنها شکایت داشتند و همه اینها موجب شد تا کناسگورد رویکرد خود را در جلدهای بعدی تغییر دهد. از سوی دیگر، کریستین به ندرت به احساسات دیگران یا اخلاق تصمیمات هنری خود فکر میکند.
این نویسنده اذعان دارد وقتی داشت «نبرد من» را مینوشت، میدانست «در واقع کاری را انجام میدهم که احتمالاً نباید انجام میدادم». برای همین در بخش قدردانی ابتدای کتاب درباره خانوادهاش میگوید: «بدون نور آنها هرگز نمیتوانستم تاریکی این رمان را تحمل کنم.» اما درباره کریستین میگوید: انگار او را بیرون از خودم پیدا نکرده بودم. او را از درون خودم گرفتم. اینطور نیست که من مثل او باشم، اما عناصری از خودم را بزرگنمایی کردم و در او قرار دادم. این اصلاً سرگرمکننده نبود. اما جالب بود.
او در «مدرسه شب» خیلی بیطرفانه درباره نتیجه کارش صحبت میکند: اگر هر روز، پنج روز در هفته این کار را انجام دهید، در عرض یک سال یک رمان میشود.» بیست و دومین کتاب او، جلد پنجم از مجموعه «ستاره صبح» هم با عنوان «آرندال» پاییز گذشته در نروژ منتشر شد. وقتی میگویم مجموعه «ستاره صبح» میتواند همین طور ادامه داشته باشد، او موافقت میکند: «واقعاً میتوانم آن را تا آخر عمرم ادامه دهم.» اما با لحنی مصمم تصریح میکند که جلد هفتم، که قرار است نوشتن آن را شروع کند، «آخرین جلد خواهد بود. میخواهم کارهای دیگری انجام دهم.»
با این حال، این بدان معنا نیست که اشتیاق او برای این مجموعه فروکش کرده باشد. او به من میگوید که درست روز قبل، آخرین تغییرات را در نسخه خطی جلد ششم با عنوان «من مدتها مرده بودم»، که قرار است چند هفته دیگر وارد کتابفروشیهای نروژ شود، اعمال کرده است. این جلد به سیورت و آلوتینا، از «گرگهای ابدیت» برمیگردد و اوج آن، به گفته او «پاشیدن خون واقعی و چیزی شبیه اره برقی است. وحشیانهترین کتابی است که تا به حال نوشتهام.»
کتاب «مدرسه شب»، ترجمه مارتین آیتکن، توسط انتشارات هارویل (۲۵ پوند) به تازگی در بریتانیا منتشر شده و تا ماه آینده وارد بازار کتاب آمریکا هم میشود.












