اعترافات یک لاک‌پشت ایرانی در کانادا (۱۴): دو زن بر عرشه‌ی کشتی نوح

عصر ایران پنج شنبه 13 آذر 1404 - 16:06
اینجا، در کانادا، ما دو نفر از دو سوی یک جبهه‌ی خونین قدیمی به هم رسیده بودیم؛ بدون پرچم، بدون مرزهایی برای جنگیدن و بدون خشم‌های تحمیلی. حالا در آخرین ایستگاه دنیا، می‌شد با پرچم و زبانی تازه به کشفِ هم بکوشیم.

«اعترافات یک لاک‌پشت ایرانی در کانادا» مجموعه‌ای از جستارهای شخصی درباره تجربه‌ی زندگی در مهاجرت است. این نوشته‌ها نه در پی پررنگ‌‌کردن رؤیاهای فانتزی مهاجرت هستند و نه قصد دارند این انتخاب را یک‌سره نقد یا نفی کنند؛  بلکه صرفاً کوشیده‌ام برداشت‌ها، احساسات و تفاوت‌های زندگی میان دو جغرافیا در جهان را با نگاهی صادقانه ثبت کنم. هر یادداشت پنجره‌ای است رو به تجربیات فردی نویسنده؛ لحظاتی که حضور، تقلا برای سازگاری و کشف سرزمین و فرهنگی تازه را ممکن می‌سازند.

عصر ایران - کوثر شیخ نجدی - ریماس گفت اینو شنیدی؟ «کانادا شبیهِ یه پارتیه که هیچ‌کس بهش نه نگفته.»

گفتم این چی؟ «می‌گن کانادا مثل کشتی نوحه؛ از هر نژاد چندتا برداشته...»

خندیدیم. گفت: «این هم بامزه است، کانادا ایستگاه اتوبوسِ آخر دنیاست؛ هرکی از هرجا اومده اینجا پیاده شده...»

کی فکرش را می‌کرد بین این‌همه آدم که از همه‌ جای دنیا سوارِ این کشتی نوح شده‌اند، منِ ایرانی و اویِ عراقی با چند کلمه دل‌مان به هم گره بخورد و بنشینیم سرنوشت‌مان را به انگلیسی برای هم تعریف کنیم؛ و هر جا کم آوردیم، فقط به چشم‌های سیاه هم نگاه کنیم؛ چشم‌هایی که ته‌ته‌شان جدا افتادگی و اندوه، با اشتیاق و میل به ساختن زندگی، در هم آمیخته؛ حتی وقتی می‌خندیم!

گفتم: «چه جالب. شما عرب‌ها هم به قلب می‌گید قلب.»

به قلبش اشاره کرد و گفت: «اگر هنوز چیزی باشد...»

از عراقی‌ها خوشم نمی‌آمد. دلیلش مشخص است. گناهِ خیلی از ناکامی‌های نسلِ من گردنِ جنگی است که صدام راه انداخت. اما اینجا، در ایستگاه اتوبوس آخر دنیا، آدم‌ها فقط خودشان هستند، نه سیاست‌های دیکتاتورهای‌شان.

می‌گویم: «قبول داری صدام دیوانه بود؟»

می‌گوید: «بله» و سرِ حرفِ سیاسی‌مان باز می‌شود؛ سیاستی که تاربه‌تار زندگی‌مان را بافته، رنگ کرده و آویخته و از آن گریزی نیست.

ریماس می‌گوید: «اما شما ایرانی خوشبخت‌تر بودید، فقط یک جنگ داشتید. از روزی که من به دنیا آمدم، عراق روی آرامش را ندید. اولش جنگ با ایران بود، بعد صدام به کویت حمله کرد و جنگِ خلیج فارس رخ داد. بعد شیعه و سنی به جان هم افتادند؛ همه داشتند همدیگر را می‌کشتند. بعد کُردها جنگ راه انداختند. سال ۲۰۰۳ هم که آمریکا حمله کرد، جنگ داخلی دوباره تشدید شد. بعد هم تا ده سال القاعده مردم را می‌کشت. بعدش هم داعش.»

تا به‌حال این‌طور به مردم عراق نگاه نکرده بودم. تا به‌حال دلم برای مردم عراق تا این حد نسوخته بود. برای مردمی با تاریخ و تمدنِ بسیار عظیم و کهن، موسیقی و ادبیاتِ غنی که در چنگ دیکتاتورها و سیاست‌مدارها این‌طور رنجور و پاره‌پاره شد.

ریماس گفت: «اوضاع عراق حالا بهتر است، اما من دیگر برنمی‌گردم.»

از دوستان سوری و مصری‌اش حرف زد؛ از زنانی که در وطن‌شان سال‌های‌سال تحت نیرویی نامرئی و مختل‌کننده و اجبارهای فرهنگی نتوانسته بودند خودشان را زندگی کنند؛ نتوانسته بودند عشق را تجربه کنند؛ نتوانسته بودند در بدنِ زنانه‌شان، بدون احساس فشار و شرم و نگرانی، آزادانه نفس بکشند و لذت ببرند.

حالا اینجا، در کانادا، سطح دیگری از آزادی را تجربه کرده بود که دیگر نمی‌توانست به ماقبل آن برگردد. این‌که چیزهایی به تو بدهند که در کشور خودت باید برای‌شان صدها سال بجنگی، زخم برداری و تباه شوی، شگفت‌انگیز است؛ چیزهایی ساده و بدیهی که از آن محروم بودیم. حتی نخواستن‌هایی که به‌خاطر فشار خانواده و قضاوت جامعه باید به قیمت جوانی و سلامتی تحمل می‌شدند. گفت حالا احساس می‌کند «توی بدنش» زندگی می‌کند و خواست که به همه‌ی آن قواعد ظالمانه و آدم‌هایش فحش بدهد.

گفت: «شما هم فحش می‌دهید.»

خندیدم « ما نامبروانِ فحش هستیم، نگران نباش!»

گفت «چند تا فحش فارسی یادم بده.»

آبروداری کردم. گفتم  «مثلاً پدر سگ!»

گفت «ما می‌گوییم ابن کلب!»

گفتم «شبیه است، ولی فحش‌های ما کمی عمقی‌تر است؛ از ریشه و جد و آباد می‌زند.» و باز خندیدیم و من از لهجه‌‌اش وقتی سعی می‌کرد فارسی حرف بزند خوشم آمد.

چند روز پیش داشتم فرم شغلی پر می‌کردم. رسیدم به ظاهر و نژاد. توی لیست، برای همه‌ی ما آدم‌های منطقه‌ی خاورمیانه یک گروه در نظر گرفته بودند. یعنی ما ایرانی‌ها، عرب‌ها و ترک‌ها کلاً در دسته‌ی Middle East قرار می‌گرفتیم؛ حالا چه خوش‌مان بیاید چه نه. دنیا ما را یک‌شکل می‌بیند: پوستِ گندمی، چشم و موی سیاه و فرم چهره‌ای که فقط وقتی از ایران خارج شوی، می‌توانی از سایر نژادها تفکیکش کنی.

اینجا، در کانادا، ما دو نفر از دو سوی یک جبهه‌ی خونین قدیمی به هم رسیده بودیم؛ بدون پرچم، بدون مرزهایی برای جنگیدن و بدون خشم‌های تحمیلی. حالا در آخرین ایستگاه دنیا، می‌شد با پرچم و زبانی تازه به کشفِ هم بکوشیم

منبع خبر "عصر ایران" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.