خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: بیرون، بزرگمرد بود. یک ژنرال مو خاکستریِ با اقتدار. همیشه به جای اسلحه چوب دستی داشت. جلو میرفت. بیمهابا. شبیه پیامبری که از غار بیرون آمده باشد برای هدایت! اما من دنبال درونش بودم. درونی که اینچنین بیرونی را به ارمغان آورد تا دنیا فراموش نکند که گاهی تعریف مرد در یک اسم خلاصه میشود؛ در «حاج حمید تقویفر»، همان «ابو مریمِ» «مو خاکستریِ» خندهروی با غیرت.
قاب عکس پر از لبخند ژنرال بود؛ با آن چشمهای خسته اما صمیمی. «پری» خانم گَرد قاب را گرفت و با خندهی نمکینی جواب خندهی برای ابد قاب شدهی ژنرال را داد: «دختر خاله و پسر خاله بودیم. اما من اصالتا بختیاری و ساکن اهواز و اون عرب و ساکن یکی از روستاهای عربنشین اطراف اهواز بود، روستای «ابوالدبس». پدرم کارگر شرکت نفت بود. شرکت نفت رو هم که میدونی؟ اون موقعا مدلش انگلیسی بود! خونهی ما توی شهرک «کارون» بود؛ یه شهرک شرکت نفتی. استخر داشتیم. سینما. باشگاه ورزشی. رستوران. مرفه بودیم دیگه. اما این امکانات که توی روستا نبود. حاج حمید که این چیزا رو نداشت. نه که فکر کنی خدای ناکرده نازپرورده و بدعادت بار بیایم، نه. خونوادهام اعتقادات مذهبی داشت. برادرهامم همیشه مراقب ما خواهرا بودن که تحت تاثیر جو جامعه اون موقع قرار نگیریم.
از اونطرفم درست که حاج حمید پسر خالهام بود اما زیاد ندیده بودمش. تا اینکه انقلاب پیروز شد. رفت و اومد حاج حمیدم به خونهی ما زیاد شد. با یکی از برادرام ارتباط نزدیکی داشت. نزدیکی خونهی ما هم یه پاسگاه بود که مسئولیتشو داده بودن به حاج حمید. در میزد و یه خروار عکس و پوستر انقلابی میگذاشت تو بغل برادرم. کنجکاو شده بودم چیان. برادرم نشونم داد و من شدم عضو سوم گروه دو نفرشون. عکسای انقلابی رو با خودم میبردم مدرسه و بین دخترا پخش میکردم. تو همین گیرودارخبر اومد حاج حمید میخواد بیاد خواستگاریم؛ تازه پونزده سالم شده بود.»
خواستگاری با موتور
چشمهایش درخشید و با چادر رو گرفت: «ابوالدبس دور بود از اهواز. وسیله نقلیه هم به راحتی جور نمیشد اون وقتا. به خاطر همین حاج حمید و پدرش خدابیامرز با موتور خودشونو به مراسم خواستگاری رسوندن. من یه خواهر بزرگتر از خودم داشتم. رسم بر این بود که اول خواهر بزرگتر باید ازدواج کنه. پدرم مونده بود چیکار کنه. نه روش میگرفت دست رد به سینهی باجناقش بزنه. نه بهانهی درست و حسابیای داشت که باش خواستگاری رو به هم بریزه. نمیدونستم چی میشه. از وقتی حاج حمید و شوهرخاله اومدن هی سرخ و سفید میشدم. پشت در بودم که صدای پدرمو شنیدم: «پری هنوز کوچیکه. کارای شخصی خودشو هم نمیتونه انجام بده. اصلا شما میدونین همین دیروز مادرش لباساشو شست؟ خدا رو گواه میگیرم، همچین دختری میتونه زندگی اداره کنه؟»
قلبم شروع به تپیدن کرد. حالم رو نمیفهمیدم. کمی هم از پدر دلخور بودم که آبرومو جلو حاج حمید و شوهرخاله برده بود. اما حاج حمید تصمیمش رو گرفته بود و کوتاه بیا نبود. در رو نیمهباز کردم. سرشو انداخته بود پایین: «این مواردی که فرمودین برای زندگی ما مشکلساز نیست!» پدرم با تعجب نگاهش کرد. صدای حاج حمید قوی بود و مطمئن: «من میتونم لباسای خودمو و ایشونو بشورم!» همه خندیدند. پدر گفت: «مبارکه. دهنتون رو شیرین کنین!»
ما فامیل بودیم. مادرم خیلی پسر خواهرشو دوست داشت. تربیت و اخلاق حاج حمید حسنه بود و چیزی نبود که بر کسی پوشیده باشه. دل دل کردن پدرم بیشتر سر رسم و رسومات غلط بود اما بالاخره راضی شد و مُهر و مِهر همسرِ حاج حمید شدن تو پونزده سالگی تو شناسنامه و دلم زده شد.»
پیرهن سبز ساده
حجابش را مرتب کرد و دستهایش را روی هم انداخت: «حالا نوبت جشن عروسی بود. حاج حمید با خنده نشست کنارم: «نظرت چیه خانم که مراسم عروسی رو سپاه برگزار کنیم؟» یکهو قند توی دلم آب شد. من عاشق حاج حمید توی لباس نظامی بودم. قبول کردم. رفتیم تا خریدامونو انجام بدیم. حالا بازار پر از خرت و پرت و ما دو تا، چشم و دل سیر. سادگی برامون اصل بود. یه حلقه، یه مقنعه، یه شلوار کبریتی کرم رنگ و یه پیرهن سبز. باورت میشه؟ همین چند قلم تمام خرید ما برای ازدواج بود. روز عروسی هم همینا رو پوشیدم. حاج حمید خیلی رنگ سبزو دوست داشت.»
با خنده سر تکان داد: «از همون اول ازدواجمون هر چیزی که میخواست برام بخره سبز بود. این آخریا میگفتم «حاج حمید، دیگه سن و سالی ازم گذشته» اما گوش نمیداد. تیره پوشیدنو دوست نداشت. هر وقت من یا دخترا لباس یا روسری مشکی میخریدیم شاکی میشد. میگفت «روشن بپوشید.»
نمایش تیاتر در روز عروسی
صدای چک چک قطرههای باران از پشت پنجرهای که رو به آسمان بود آمد. پری خانم چشمهایش را روی هم انداخت و چانهاش لرزید: «با پیکان اومد دنبالم. بعدش رفتیم سپاه. من عروس حاج حمید شده بودم. پیشونیش نور داشت و چشماش همیشه میخندید. آقای شمخانی اون زمان فرمانده سپاه وقت اهواز بود. چند دقیقهای تو مراسم عروسیمون سخنرانی کرد و اَزِمون خواست زندگیمون پیرو زندگی حضرت علی(ع) و حضرت زهرا(س) باشه. تموم مدت سرم پایین بود و چادر رو تا روی چشمام پایین کشیده بودم. اما قدمهای حاج حمیدو میدیدم. میرفت و میومد. نمیدونستم قراره چی بشه. تا اینکه گفتن یه تئاتر طنز قراره اجرا شه!
حاج حمید که کنارم نشست، آروم و طوری که کسی متوجه نشه آستینشو کشیدم. سرشو جلو آورد: «جانم خانمم؟» خجالت کشیدم: «تئاتر؟ اونم تو سپاه» خندید: «به خاطر خانم هنرمندمه. مگه تئاتر دوست نداشتی؟» اسم تئاتر، «مرشد و بچه مرشد» بود. طنز بود. مرحوم «حسین پناهی» نقش بچه مرشد رو بازی کرد و «حاج صادق آهنگران» نقش مرشد رو اجرا کرد. بعد از مراسم هم رفتیم ابوالدبس و در کنار خونواده خاله زندگیمون رو شروع کردیم. روز دوم ازدواجم بود که حاج حمید چادر مشکیمو آورد: «آماده شو میخوایم بریم مسجد!» تعجب کردم. مسجد؟! توی روستای ابوالدبس اصلا خانما اجازه نداشتن برای نماز به مسجد برن. برای چی باید میرفتم؟ اما حاج حمید چادرم رو سرم گذاشت و خندید: «بیا بریم سنتشکنی کنیم پری خانوم!»
با نذر هزار صلوات شونه به شونهاش رفتیم مسجد. هیچ زنی اونجا نبود و همه با تعجب به ما نگاه میکردن. حاج حمیدم تا دوستاشو دید گفت بیام جلوتر و منو به دوستاش معرفی کرد: «همسرم خیلی ذوق هنری داره. ما باید برای خانمای روستا برنامه فرهنگی بزاریم. همسرم هم میتونه تو کارا کمک بده!» بندگان خدا هاج و واج نگاش میکردن اما حاج حمید کار خودشو میکرد و کاری به کسی نداشت.»
فعالیت هنری در اهواز
استکانها را پر از چای کرد و ظرف شکرپنیر را تعارف داد: «کارهای حاج حمید توی سپاه زیاد بود و روستا تا اهواز خیلی فاصله داشت. اومدیم اهواز. اما دوست نداشت خونه بشینم. مرد روشنفکری بود. من رو برد تبلیغات سپاه. اونجا من و مرحوم حسین پناهی و یه تعداد از هنرمندا با هم نمایشنامه مینوشتیم و میخوندیم. من هم با همین پوشش مقنعه و چادر تئاتر کار میکردم. یادم هست یه بار به خاطر یکی از تئاترامون که اسمش «شب شکست» بود از روزنامهها با ما مصاحبه کردن.
اون زمان خیلی از مردم با این کارا موافق نبودن ولی حاج حمید فکرِ بازی داشت. خیلی به روز و اهل تکنولوژی بود. بعد از مصاحبه آشوب شدم. گفتم کار اشتباهی بود. الآنه که حاج حمید کلی حرف از این و اون بشنوه. چند نفری اعتراض کردن به تئاتر بازی کردنم. خیلیها هم گفتن خوبیت نداره اما حاج حمید اعتنایی نمیکرد.
تو اهواز و شهرای اطرافش تئاتر اجرا میکردیم. جنگ بود و بمبارون. دیوونهبازی بود اینکه زیر ترکش و گلوله نمایش بازی کنیم. اما تو همون شرایط رزمندهها مشتاقانه مینشستن پای تئاتر و همین دلگرممون میکرد. روحیهشون عوض میشد. خب این تنها کاری بود که از دستم برمیومد. نوشتن و اجرا و هنر در جنگ تیر و ترکش و تانک.»
با خنده یک قلپ چای خورد و به عکس حاج حمید خیره شد: «مشوق اصلیم بود. یادمه یکی از نمایشهامون ده روز روی سن بود. یکی از روزا حاج حمید بیخبر اومده بود برای تماشا. وقتی نمایش تموم شد داشتم از سالن بیرون میومدم که دیدم حاج حمید ایستاده یه گوشه و منتظر منه. گفتم: «چرا نیومدی داخل سالن؟ دوست داشتم ببینی» دستش رو گذاشت زیر چونهاش و آه بلندی کشید: «تا رسیدم بلیط تموم شده بود. اگه میگفتم همسرم از بازیگرای تئاتره بدون نوبت میفرستادنم داخل. صداتو میشنیدم و دلم با تو بود اما خواستم مثل مردم عادی بام رفتار شه.»
مبارز میدان
پری خانم به مبل تکیه داد و چند چروک ریز به پیشانیاش افتاد: «فقط روزمرگیهاشو میخواستی درسته؟ اون مرد جنگ بود. مرد جنگ و زندگی. بازنشستگی برای یه مبارز بیشتر شبیه یه شوخیه. به خاطر همین وقتی سال 1391 بازنشسته شد وقتش رو به سه قسمت تقسیم کرد. بیست روز تا یه ماه عراق، بیست روز تهران و دو هفته اهواز. برای تشکیل حشدالشعبی به عراق رفت و اومد داشت. معتقد بود نیروی مردمیه که میتونه داعشو زمینگیر کنه. به اهوازم برای رسیدگی به حاج خانوم مادرش میرفت. حسینیهشون خیلی براش مهم بود.
حاج حمید معمولا بعد از نماز صبح میرفت روستاشون و تا غروب همونجا کارا رو راست و ریس میکرد. یه روز که همراهش بودم و میخواستیم از روستا برگردیم یه پسربچه از اهالی روستا دنبالمون دوید. نفس نفس میزد. حاج حمید کنارش زانو زد: «جانم عمو. چی شده؟» پسربچه قرآنش رو درآورد: «دوباره کی برمیگردی؟! من دارم قرآن حفظ میکنم و میخوام تا وقتی برگشتی، سوره رو کامل حفظ باشم و برات بخونم» حاج حمید با خوشحالی سرشو بوسید: «هر وقت تو بگی پسرم. به خاطر شنیدن قرآن خوندن تو هم شده به زدوی برمیگردم. فقط تلاش کن تا خوب حفظ بشی» پسربچه ذوقزده سر و دست حاج حمیدو بوسید و خداحافظی کردیم. وقتی از روستا بیرون رفتیم حاج حمید گفت: «چند روز پیش به چندتا از بچههای روستا به خاطر حفظ قرآن جایزه داده و حالا خوشحاله که میبینه این موضوع باعث شده بقیه هم قرآن حفظ کنن.»
دخترهای بابایی
عکس کودکی دخترها را در کنار حاج حمید ورق زد و بغضش را شکست: «عاشق دختر بود. میمُرد برای دختراش. دنبال بهانه و فرصت میگشت تا همراهشون باشه. یه روز که دخترا کوچیکتر بودن حاج حمید اومد خونه. ندا هم همراه دوستاش پشت سر حاج حمید اومدن داخل. از توی هال هیس گفتم تا سر و صدا نکنن، حاج حمید خسته بود. دخترا آروم مشغول بازی شدن و من داشتم گردگیری میکردم که دیدم حاج حمید از اتاق بیرون اومد و ندا و دوستاشو صدا زد بیان توی آشپزخونه. راستشو بخوای کنجکاو شدم. رفتم پشت سرشون. حاج حمید یه ماهیتابه بزرگ دستش بود و دختربچهها رو به صف کرده بود تا دستاشونو بشورن. بعد نشست بینشون: «بچهها کمکم میدین هستهی خرماها رو دربیارم؟» دخترا از خدا خواسته سر تکون دادن و با دستای کوچیکشون شروع کردن به جدا کردن هستهی خرما.
وقتی هستهها جدا شد، حاج حمید خرماها رو توی ماهیتابه تفت داد و یه خورده آرد روشون ریخت. بچهها با خنده از لباسش آویزون بودن. بعد با احتیاط ماهیتابه رو گذاشت رو زمین و وقتی خنک شد گفت گلولههای بزرگ و کوچیک خرمایی درست کنن. دخترا بدون اینکه حواسشون باشه وارد یه بازی شده بودن، تازه حاج حمید درست کردن یه نوع شیرینی جنوبی رو هم یادشون داده بود. یادمه ده دوازده تا گلوله که گرد کردن حاجی یواشکی توی یکی از گلولهها یه مهره گذاشت و دستاشو به هم کوبید: «خب حالا گلولهها رو میخورید. تو گلوله خرمایی هرکسی مهره بود دنبالش میکنیم.»
ندا یکی دو گاز بیشتر از خرما نخورده بود که با خنده دستشو به دهنش برد و آروم بلند شد تا فرار کنه. حاج حمید سرشو تکون داد: «آی ناقلا. ها؟ چه خبره؟ مهره رو جویدی؟ بگیرینش دخترا» ندا میدوید و حاج حمید و دخترا پشت سرش خونه رو روی سرشون گذاشتن. اون روز صدای خنده سقف خونه رو رد کرد.»
روزهی سی و یک ساله
آلبوم را کمی بیشتر ورق زد و دست روی چهرههایی خندان با لباسی خاکی گذاشت که کنار هم ایستاده بودند: «پدر حاج حمیده، سال 1362 و در عملیات خیبر شهید شد. اینم برادر حاج حمیده، در سال 1364 در عملیات آزادسازی فاو در جزیره مجنون به شهادت رسید. شوهرخالهام قبل از شهادتش همیشه میگفت «حاج حمید مشوق من برای رفتن به جبههست» پدر حاج حمید اونو وصی خودش برای نماز و روزه قرار داد. حاج حمید هم قضای روزههای پدرش رو به جا آورد و تا آخر عمر روزه بود! کلا خصلتهای عجیبی داشت. بعد از شهادت پدرش تا سی و یک سال روزه بود. به جز روزای حرام بقیه روزها روزه بود. همون روزهای معدودی که روزه نبود، مثل روز عید، من و دخترا با ذوق سفره ناهار میچیدیم اما حاج حمید تا یه لقمه میخورد معدهاش اذیت میشد. میخندید و با الحمدلله عقب مینشست و میگفت: «مثل اینکه من همیشه باید روزه باشم» تا این حد حرف پدر و جلب رضایتش براش مهم بود.»
بلند بلند خندید: «خیلی هم شوخ بود. اونقدر که بعضی وقتا کلافهام میکرد. وقتی هم این کلافگی رو بش میگفتم باز با شوخی جوابم میداد. شبها وقتی میخوابید قبل از اینکه چشماش سنگین شه سرشو بالا میورد و میگفت: «من میرم به ملکوت اعلی بپیوندم. نامهای چیزی دارین بدید برسونم.»
اشک ناگهان توی چشمهای پری خانم فواره زد. ناخودآگاه بلند شد و قاب حاج حمید را بغل گرفت. سرش، پیشانیاش و چشمهایش را بوسید. قربان صدقهاش رفت و دوباره با یک دنیا خاطره روبهرویم نشست: «چند روز قبل از رفتن حاج حمید به عراق بود. با دخترا رفتیم مصلی تهران. نمایشگاه مطبوعات بود. بازدید کردیم. خرید و بعدش چند تا عکس یادگاری گرفتیم. وقتی داشتیم سوار ماشین میشدیم حاج حمید مثل همیشه میخندید و چشمای سیاهش میدرخشید. اونقدر دخترا رو خندونده بود که فقط ایما و اشاره میدادم «زشته توروخدا. بس کنین دیگه» یهو حاج حمید برگشت سرجاش و جدی شد: «دخترا، یه خواهشی ازتون دارم!» با تعجب نگاش کردیم. جدیِ جدی شده بود. دستش رو گرفتم: «چیزی شده حاجی؟» دوباره خندید و به طرف دخترا برگشت: «خواهش میکنم طوری زندگی کنید که آخرت هم کنار من باشین! من شما رو خیلی دوست دارم. دلم براتون تنگ میشه.»
میدونستم که سهم من و دخترا از حاج حمید یه روزی میشه جدایی. اما دلم نمیخواست باور کنم. خودمو گول میزدم. میگفتم حالا که موهای ژنرال، خاکستری شده و هنوز پیشمونه پس حتما درِ باغ شهادت به روش بستهست. دستی به داشبورد کشیدم: «حاج حمید، ما کجا و شما کجا؟ شمایی که سی و یکـسال روزه مستمر داشتی و نماز شبت یه شبم ترک نشده، با اون همه انفاق و جهاد در راه خدا، مگه میشه من و دخترات در آخرت کنارت باشیم؟» با ناراحتی نگاهی به بیرون انداخت: «چرا خودتونو از من جدا میکنید؟ هر کاری من انجام دادم شما هم به وسیله تحمل سختیا با من شریکید. در ضمن اینم بدونید اگه شهید چیزی رو از خدا بخواد، خداوند اونو اجابت میکنه» اون لحظه خندیدم و گفتم «انشالله» اون لحظه عادت کرده بودم به اینکه مثل کوه پشت و پناه من و دخترا باشه. اون لحظه باور نمیکردم که یه روز نباشه و من عکسشو بغل بگیرم و از خوبیاش بگم. حاج حمید شهید شد. ژنرال مو خاکستریِ خسته از جهاد. ابومریمِ خوشخندهی باغیرت من شهید شد و من هنوز که هنوزه وقتی یاد شوخیاش میوفتم میخندم و گریه میکنم.» پری خانم دوباره به عکس نگاه کرد. آسمان رعدوبرق تندی زد و بارید. انگار ژنرال مو خاکستری دلتنگ دخترها شده بود...
پایان پیام/