مادر شهید رئیسی چگونه از شهادت فرزندش باخبر شد؟/ محمدحسن رییس الساداتی: شهید رییسی دوست نداشت خیلی تاثیر شهرت قرار بگیرد

خبرآنلاین جمعه 02 خرداد 1404 - 00:46
برادر شهید رئیسی درباره حال و هوای روز شهادت رئیس جمهور گفت: بعضی ها کمک کردند و جلوی در خانه، پرچم سیاه و بنری نصب کردیم. در حالی که هنوز صاحب خانه نمی دانست چه بلایی سر جگرگوشه اش آمده است. ما همه نگران وضعیت سلامتی بی بی بودیم. 

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، محمدحسن رییس الساداتی، برادر شهید آیت الله سید ابراهیم رییسی، رییس جمهور سابق به مرور خاطراتی از شهید خدمت می پردازد.

بخش هایی از این گفتگو را به نقل از فارس بخوانید؛

* ما ۵ فرزند و من، آخرین پسر و فرزند خانواده هستم. من ۱۸ سال با حاج آقای رییسی اختلاف سنی دارم. آن زمانی را که یادم می آید در کودکی هایم حاج آقای رییسی ازدواج کرده بود و در خانه خودش زندگی می کرد.

* حاج آقای رییسی جلسه ای ماهانه می گرفت و همه خانواده در آن حضور داشتند تا همدیگر را ببینند. همه خانواده می دانستیم که ماهی یک بار را در کنار حاج آقا هستیم. شهید رییسی فقط به این دیدارها قانع نبود. او روضه ای ماهانه برپا می کرد و هیچ موقع این روضه را ترک نمی کرد. اگر تهران بود این روضه در حسینیه ای در تهران برگزار می شد و اگر در مشهد بود حسینیه امام رضا علیه السلام در خیابان هاشمی نژاد برگزار می شد. حاج آقا انس عجیبی با اهل بیت داشت.

* حاج آقا اهل پارتی بازی نبود. هیچ موقع ندیدم که به فامیل و نزدیکان خودش به چشم دیگری نگاه کند. او همیشه می‌گفت هرکسی می خواهد هرکاری کند خودش اقدام کند. بارها پیش می آمد که برخی توقع داشتند حاج آقا در استخدام، وام و این طور موارد دخالت کند تا کار آن ها زودتر پیش برود. اما حاج آقا کاری نداشت و می گفت خودتان مراحل آن را طی کنید.

* یادم می آید روزانه تعداد زیادی نامه به دست ما می رسید تا به حاج آقا برسانیم و کار آن ها پیگیری شود. حاج آقا هرازگاهی که به خانه می آمد نامه ها را باز می کرد و می خواند. او اما همان جا تصمیم نمی گرفت. می گفت خبر می دهیم. در یکی از این نامه ها به شهید رییسی گفتم این نامه را بنده خدایی آورده و شما که می توانید همان جا پاسخ دهید. حاج آقا گفت که من نمی توانم همین جا بدون بررسی نامه را تایید یا امضا کنم.

* این که شهید رییسی دوست نداشت خیلی تاثیر شهرت قرار بگیرد در ما هم اثر گذاشته بود. مثلا من وقتی وارد اداره و محل کارم شدم به خاطر این که فامیل ما به رییس الساداتی معروف است خیالم راحت بود که خیلی ها متوجه برادری من و شهید رییسی نمی شوند.

* تا این که یکی از آشنایان ما در محل کار من استخدام شد و بقیه فهمیدند که من برادر شهید رییسی هستم. بعد از شهادت حاج آقا هم خیلی ها تازه متوجه شدند خانه خانواده شهید رییسی در همین محل است و بعضی همسایه ها حتی تعجب کرده بودند از این که اینجا زندگی می کنیم.

* حاج آقا دو سه روز از قبل از حادثه بالگرد، به مشهد آمده بود. من قبل از آن روضه ای بودم و وقتی به خانه آمدم، دیدم که برادر نشسته است. دیداری که با همیشه فرق داشت و قابل وصف نیست. دیداری که برای همیشه در ذهنم ماند. 

* ظهر روز حادثه هم از اداره به خانه آمدم. ناهار را خوردم و به اتاق رفتم تا استراحت کنم. مقداری گذشت که تلویزیون اولین خبرها را درباره این ماجرا اعلام کرد. اول اصلا باورم نمی شد که ممکن است اتفاقی برای رییس جمهور افتاده باشد.

* من هم مثل همه مردم از رسانه ها پیگیر ماجرا بودم و از طریق نزدیکان به حاج آقا چندباری تماس گرفتم و جویای ماجرا شدم. لحن صحبت ها و نکاتی که می گفتند امیدوار کننده نبود. من هم مثل همه مردم آن ساعات را با استرس گذراندم. حتی عده از اهالی محل در خیمه الانتظار، تکیه عزاداری محل‌ رفت و آمد شهید رییسی جمع شدند و برای سلامتی اش روضه خواندند.

* ساعت ها گذشت و هنوز مادران هیچ اطلاعی نداشت تا این که رسما شهادت آیت الله رییسی را اعلام کردند. منقلب شدم. نمی دانستم چطور باید به بی بی بگویم. از شوک حادثه و سرگردانی چگونگی اطلاع آن به مادر، خودم را مشغول کار دیگری کردم اما از ظهر به بعد، کم کم مهمانان به خانه می آمدند.

* بعضی ها کمک کردند و جلوی در خانه، پرچم سیاه و بنری نصب کردیم. در حالی که هنوز صاحب خانه نمی دانست چه بلایی سر جگرگوشه اش آمده است. ما همه نگران وضعیت سلامتی بی بی بودیم.  اول می خواستیم مقداری بگذرد و آرام آرام به او بگوییم. اما بی بی چشم انتظار حاج آقا بود. چون حاج آقا معمولا تماس می گرفت و جویای احوال مادر می شد. او معمولا نمی گفت که قرار است به مشهد بیاید یا نه. چون نمی خواست بی بی را برای آمدنش هوایی کند و هر لحظه ممکن بود کاری پیش بیاید و یا به سفر برود یا در جلسه ای شرکت کند. ساعتی گذشت. آمدن و رفتن مهمانان با لباس های مشکی، حال و هوای مهمانان، تجمع مردم جلوی خانه و همه این ها سبب شده بود که بی بی به چیزی شک کند. مخصوصا این که اگر حاج آقای رییسی نمی توانست به مشهد بیاید حتما تلفن میزد تا مادرم خاطرجمع باشد و استرس نداشته باشد. بی بی چشم انتظار بود ولی حاج آقا دیگر تماسی نگرفت. 
خلاصه تصمیم بر این شد که آرام آرام به بی بی بگوییم. من که آنجا نماندم. عصر همان روز، یکی از فامیل به خانه بی بی آمده بود و همه چیز را تعریف کرد اما مادرم انگار خودش متوجه ماجرا شده بود. او می دانست دیگر پسرش را در این دنیا نمی بیند.

۲۹۲۱۸

منبع خبر "خبرآنلاین" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.