عصر ایران؛ مهرداد خدیر- حسن کامشاد از چهرههای شاخص و تأثیرگذار فرهنگ ایران که آثار و ترجمههای خوشخوان و درخشانی از خود به یادگار گذاشت بعد از ۱۰۰ سال زندگی در این جهان دیروز در لندن چشم فروبست. او را از حیث نثر پاکیزه و شُسته و رُفته میتوان مانند محمد علی اسلامی ندوشن و از منظر ایران دوستی و علایق فرهنگی همچون شاهرخ مسکوب دانست و برای معرفی او هیچ نوشته ای به قدر کتاب بسیار خواندنی و ارزشمند او - حدیث نفس- گویا و رسا نیست و اینجا جز این نکته منظوری خاص در میان است که البته از همین کتاب نقل خواهد شد.
در آغاز نیکوست بدانیم حسن کامشاد متولد ۴ تیر ۱۳۰۴ در اصفهان بود و تا دیپلم در زادگاه خود به سر کرد و بعد دانشجوی دانشکده حقوق شد و پس از فراغت از تحصیل به استخدام شرکت نفت درآمد.
پیش از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به قصد ادامه تحصیل به انگلستان رفت و وارد دانشگاه کمبریج شد و در آنجا هم زمان تحصیل و تدریس میکرد ولی آن قدر دل در گرو ایران داشت که تا دکتری گرفت به میهن بازگشت و بار دیگر به استخدام شرکت ملی نفت در آمد و تا پس از انقلاب 57 کارمند عالیرتبه شرکت نفت ماند. بعد از انقلاب زودتر از موعد بازنشسته شد تا این که دیداری تصادفی با صادق چوبک او را به سوی ترجمه سوق داد. قبل از صادق چوبک کسی که بر زندگی او اثر گذاشت ابراهیم گلستان بود اما چنان که بارها گفت و نوشت بیش از همه از شاهرخ مسکوب تأثیر پذیرفت: «هنوز وقتی مینویسم حس میکنم شاهرخ بالای سر من ایستاده و ناظر کارهای من است».
به جز «حدیث نفس» گفتوگوی روزنامه نگار صاحبسبک -سیروس علینژاد- با او در سال ۱۳۸۹ که در تارنمای بیبیسی انتشار یافت بیش از هر مصاحبه و گزارش دیگر او را شناساند. جذابترین بخش گفتوگو پرسشی است که درباره ترجمهٔ «حاجی بابای اصفهانی» با زندهیاد کامشاد در میان میگذارد:
* سیروس علینژاد: جایی خواندهام این شما بودید که کشف کردید ترجمه حاجی بابای اصفهانی کار میرزا حبیب اصفهانی است، نه شیخ احمد روحی. ظاهرا دیر زمانی چنین تصور می شد که شیخ احمد روحی مترجم کتاب است. چه شد که فهمیدید حاجی بابا ترجمه میرزا حبیب است؟
- حسن کامشاد: تصادف! این تنها کار عالمانه و فاضلانهای است که من در تمام عمرم به سبک و سیاق مرحوم قزوینی انجام دادهام. داستان این است که در سالهای دهه پنجاه میلادی که در کیمبریج مشغول نوشتن رسالهام بودم، پروفسور لیوی که من دستیارش بودم به من گفت حیف است که تاریخ ادبیات ایران در زبان انگلیسی به کتاب ادوارد براون ( 1925 ) ختم شود. تو اگر میخواهی خدمتی بکنی بیا و این بررسی را ادامه بده. دنبالهاش را به امروز برسان و ضمنا این را رساله دکتری خودت قرار بده و درجه هم بگیر.
من اولین کاری که کردم این بود که رفتم تاریخ ادبیات ادوارد براون را خواندم. همانطور که میدانید براون شعر و نثر را پا به پای هم دنبال کرده است. به لیوی گفتم من شعر را نمیتوانم نقد کنم اما نثر خلاق معاصر فارسی را میتوانم. پذیرفت. به من گفته بودند از ادوارد براون یادداشتها و مدارک زیادی در کتابخانه دانشگاه کمبریج باقی مانده است که میتوان به آنها دسترسی یافت. من هم چون تدریس میکردم اجازه داشتم بروم تمام اسناد را زیر و رو کنم.
برای این کار مدارک و نوشتههای براون را ورق میزدم که یک دفعه چشمم به نامههایی افتاد که دیگران به براون نوشته بودند. توی آن پرونده که خیلی هم سنگین است یک کاغذ دیدم که با خط خوشی به فارسی نوشته شده بود. کنجکاو شدم ببینم این چیست. خواندم و دیدم نامۀ شیخ احمد روحی به ادوارد براون است، به این مضمون که دوست ما میرزا حبیب اصفهانی، کتاب جیمز موریه را از زبان فرانسوی به فارسی ترجمه کرده و اگر شما علاقهمند باشید برای شما بفرستم شاید بتوانید ترتیب چاپ آن را در لندن بدهید.
تا آن زمان همه فکر میکردند خود شیخ احمد روحی مترجم حاجی بابای اصفهانی است و من از قول سعید نفیسی، دکتر خانلری، و نیز دائرة المعارف مصاحب خوانده بودم که ترجمه حاجی بابا کار شیخ احمد روحی است ، اما اینجا خود شیخ احمد داشت میگفت کتاب را «ادیب فاضل میرزا حبیب اصفهانی از لغت فرانسوی» ترجمه کرده است. منبعی از این موثقتر نمیشد پیدا کرد.
داستان را توی تز دکتریام نوشتم و علت این را که چرا شیخ احمد روحی مترجم حاجی بابا معرفی شده بازگو کردم. فهمیدم سرهنگ فیلات که مدتی در کرمان کنسول انگلیس بود و بعد به هندوستان رفت، در کرمان با خانواده شیخ احمد روحی آشنایی پیدا کرد و مدارک و اسناد شیخ را دید و جزو کتابهای او، به یک نسخه از ترجمه حاجی بابای اصفهانی برخورد. بنابراین فکر کرد ترجمه حاجی بابا کار شیخ احمد روحی است. کتاب را با خود به هندوستان برد و آنجا به نام شیخ احمد روحی به چاپ رساند و به این ترتیب شیخ احمد روحی مترجم کتاب معرفی شد.
منتها من آن موقع جوان بودم، پرت بودم، برای این چیزها اهمیتی قایل نبودم. حتی رساله دکتریام را که راجع به نویسندگان ایران بود و اولین چیزی بود که به انگلیسی در این زمینه نوشته میشد، به فکر نیفتادم به فارسی ترجمه کنم. تا پنجاه سال بعد دو نفر استاد دانشگاه سبزوار ترجمه بد و مغلوطی از آن تهیه کردند و من برای اینکه آبروی خودم را حفظ کنم، نشستم و آن را ترجمه کردم.
بعد از اینکه دریافتم ترجمۀ حاجی بابا از میرزا حبیب است در سفری به ژنو، داستان را به جمالزاده گفتم. گفت غیرممکن است. گفتم چرا غیر ممکن است؟ من نامهاش را دارم. وقتی به کیمبریج برگشتم فتوکپی نامه را برایش فرستادم. جمالزاده برداشت این را با طول و تفصیل نوشت و چاپ کرد. به همین جهت عدهای جمال زاده را کاشف آن دانستند. بعدها گویا مینوی هم در استانبول چیزهایی پیدا کرد.
****************************
با این همه از میان همهٔ آنچه کامشاد در طول عمر با کیفیت و کمیت خود نوشت دو صفحه از جلد اول کتاب «حدیث نفس» او بیشتر نقل و باز نشر شده و حسرت بر دل مینشاند.
[چون همین تازگیها جناب موسی غنینژاد به یکی از خوشنام ترین و برترین رجال تاریخ ایران طعنههایی زده و حتی مدعی شده ۲۸ مرداد کودتا نبوده نقل خاطرهای از حسن کامشاد می تواند برای مزید اطلاعات ایشان مفید افتد.]
اینها را یک دانش آموخته و استاد دانشگاه کمبریج میگوید که در تحصیلات و سن و سابقه و فعالیت سیاسی و علمی و نثر قاعدتا مورد قبول اقتصاددان منتقد است. حسن کامشاد مینویسد:
شاگرد هندی من آقای سینک مسنتر از سایر دانشجویان و بسیار مؤدب و با محبت بود. از خانوادهای اشرافی بود و با جواهر لعل نهرو، نخستوزیر وقت هند، خویشاوندی داشت و چون قرار بود در تهران خدمت کند، بیش از دیگران درباره زندگی و مردم ایران پرسوجو میکرد. روزی دعوتنامهای برای من آورد، دعوت به ضیافتی به افتخار جواهر لعل نهرو نخستوزیر هند.
خبر آمدن نهرو به کیمبریج و سخنرانی آتی او در کانون دانشجویان را در روزنامهها خوانده بودم. مجلس ضیافتی برای ملاقات استادان دانشگاه و بزرگان شهر با نهرو ترتیب داده شده بود. دعوت من البته مرهون اِعمال نفوذ سینک بود. کانون دانشجویان در آکسفورد و کیمبریج اهمیت ویژهای دارد. نشستهای هفتگی آنها محل برخورد عقاید و پرورش شخصیتهاست.
بسیاری از رجال نامی بریتانیا ابتدا در عرصهٔ این کارزار ابراز وجود و هنرنمایی کردهاند. نهرو خود در کیمبریج درس خوانده بود و این نخستین دیدارش از این شهر پس از دوران دانشجوییاش بود.
نخستوزیر در میان استقبال گرم و کفزدنهای بیپایان حاضران پشت تریبون قرار گرفت. سکوت مطلق بر سالن حکمفرما شد اما سخنران سر به گریبان فروبرده، بیحرکت خاموش ایستاده بود، لب از لب بر نمیداشت. دقیقهای چند گذشت. گویی زبان او بند آمده یا حافظهاش را از دست داده بود. ناگهان سر برداشت، نگاهی به گوشه و کنار تالار انداخت و قاهقاه خندید. گفت پیش از آنکه به سخن اصلیام بپردازم، داستانی برایتان بگویم.
چهلوچند سال پیش، دانشجوی این دانشگاه بودم. هند هنوز مستعمره انگلستان بود. غروب هر پنجشنبه از کالج ترینیتی در همین نزدیکی، قدم زنان میآمدم و در آن گوشه (با دست نشان داد) جایی میگرفتم. سخنرانیها، بحثها، بگومگوهای این نشستهای هفتگی برایم جذاب و در ضمن بسیار هیبتانگیز بود، چه بسیار چیزها در اینجا شنیدم که به نظرم درست نیامد اما هرگز جرأت نکردم کلمه ای بر زبان آورم و حالا ناخودآگاه هیبت این مکان دوباره مرا گرفت، لحظهای به قالب همان دانشجوی کمروی مستعمراتی درآمدم،فراموشم شد اکنون کیام...و در میان هلهله و کفزدنهای ممتد حاضران، نهرو نطق رسمیاش را درباره صلح، همزیستی مسالمتآمیز و روابط بینالمللی ایراد کرد.
در مجلس ضیافت پس از سخنرانی، سینک مرا به او معرفی کرد. سخن از اوضاع ایران بعد از کودتای بیست و هشت مرداد پیش آمد. خواستم خودشیرینی کنم، گفتم "اگر ما هم در ایران شخصیتی چون شما میداشتیم..." مهلتم نداد جملهام را تمام کنم. با تغیّر گفت: «شما مصدق داشتید! با او چه کردید؟»
سرخ شدم، شرمگین سر به زیر انداختم. این مهم ترین برخورد من با یک شخصیت جهانی بود.
----------------------
*حدیث نفس، حسن کامشاد، جلد اول، ص ۱۵۶-۱۵۵، نشر نی ۱۳۹۱