خبرآنلاین اصفهان - فاطمه کازرونی: «خاطرات»، دنیایی رویایی از تکرار لحظات شیرینی است که سفر به گذشته را به همراه دارد و من با گام نهادن در این دنیای خیال انگیز، روزهای طولانی کودکی و نوجوانی را یاد میآورم که قدم زنان در زیر سایه سار یا جانپناه درختان «چنارِ» نصف جهان از خیابانهای «شیخ بهایی»، «آذر» و «عباس آباد» گذر میکردیم و در مسیر رفتن به کتابخانه محلهمان و در امتداد خیال انگیز درختان چناری که سایه انداخته بودند تا انتهای «مادی فرحبخش نیاصرم» را، به خیابان «صائب» قدم میگذاشتیم.
روزهای خیال انگیزی که رفت و برگشت به کتابخانهای که ده دقیقه با خانه مان بیشتر فاصله نداشت ساعت و گاه ساعتها طول می کشید شاید به واسطه جاذبه جریان آب «زاینده رود» در مادیهای مسیر و چنارهایی که در جوار مادی و خیابانهای محلهمان، زیبایی پرسپکتیوی دنیای نقاشیها و عطر خوش طراوت و خنکای تابستانی را به تصویر می کشیدند، به ویژه که پس از دیدار با دنیای کتابهایی که به راحتی برای انتخاب در دسترس بودند، به زیارتگاه «صائب تبریزی» در جوار کتابخانه نیز سری می زدیم.
غرق در دنیای کاشیهای آبی رنگ مقبره صائب، تمام تلاش ما این بود که شعری که گذر زمان بر آن خدشه انداخته بود از سنگ مزار صائب بخوانیم و یا هم زمان با نوای زیبای خوانش شعرهای نقش شده بر دیواره مقبره از زبان بزرگترها، در گودی کوچک مزارش آب جاری کنیم.
همان روزها بود که شگفتی ساختار زیبای «مادی» که «چنارها» جزئی جدایی ناپذیر از بدنه آن است، دانشمندی بزرگ به نام «شیخ بهایی» را به ما شناساند، دانشمندی فراتر از زمان که امروزه، «طومار» معروفش در ارتباط با تقسیم بندی آب «زاینده رود»، ایجاد ساختار مادی برای آبرسانی به کل اصفهان و چنارهای زیبایی که به عنوان برترین درخت برای اصفهان پسندید، هنوز که هنوز است، هم شگفت انگیز است برای دانشمندان و هم نکاتی غیرقابل درک برای امروزیها دارد چراکه بدون کسب دانش لازم، هیچ درکی از بی زمان بودن این طومار نخواهیم داشت.
زنده رودی که همیشه بود و هست؛ رودخانه ای که بود و نیست!
در آن دنیای خیال انگیز کودکانه، چگونه می توانستیم تصور کنیم که روزی «زایندهرودی» نخواهیم داشت تا آبی در«مادی»های شهرمان جریان یابد و حتی تصور نمی کردیم یک «شاخه» از درختان «چنار» ی که معروف هستند به «سربازان شیخ بهایی» برای حفاظت از طراوت اصفهان، از کم شود چه برسد به آنکه هر روز و هر روز نگران سایه «تبری» شوم بر تنه عظیم و صدساله شان شویم نه از سربدخواهی بلکه شاید از سر جهل یا به دلیل نادانستههایی از علم عظیم گیاه شناسی و ما آن روز نمی دانستیم از این همه مظلومیت درختی که نمیتواند سخن بگوید.
و من امروز به جرات می توانم بگویم که شیخ بهایی نیز چنان به کار خود و برنامه ریزی خود برای صدها سال آینده اطمینان داشت که وی نیز این تصویر را برنمیتافت درباره نصف جهانی که آن را وطن خود می خواست و می خواند، درست همانند صائب تبریزی!
چله نشینی در جوار صائب تبریزی
در میان این همه زیبایی، طبیعی است که تصور دنیای کودکی همه ما این بود که در این شهر کسی نیست که صائب تبریزی را نشناسد اما دنیای کودکانهمان همانند باورمان در ارتباط با زاینده رود، مادی و چنارهای اصفهان وقتی فرو ریخت که بی توجی به یکی از مهم ترین شاعران ایران درست همانند این میراثهای معنوی نصف جهان روز به روز در میان مسئولان شهرم بیشتر شد.
به یاد می آورم که مادربزرگم از چلهنشینی و شبنشینی مردم شهرم در روزگاری نه چندان دور در کنار مقبره صائب و امید به اجابت دعایشان سخن می گفت، آری نصف جهان روزی این شاعر را همانند عارفی بزرگ بر میشمرده است اما اکنون در خشکسالی ناشی از بی توجهی و غربت، حتی از یک شب نشینی مشاعره گونه و مراسمهای جشن عادی نیز در کنار مقبرهاش خبری نیست؛ آن هم برای شاعری که این شهر را غربت ندانست!
میرزا محمدعلی با تخلص صائب تبریزی یکی از بزرگترین شاعران، غزلسرایان و نویسندگان دورهی صفویه و قرن یازدهم هجری بوده است که مقبره کنونی وی در حقیقت باغ خانه شخصی خود وی بود و به باغ تکیه شهرت داشت.
صائب و اصفهانِ جان!
اغلب اشعار صائب تبریزی به سبک هندی سروده شدهاند و البته وی به شاعر تکبیتیها نیز معروف است؛ صائب تبریزی پس از وفات در همین باغ که معماری آن نیز بسیار خاص و دیدنی و در تصاویر قابل مشاهده است، به خاک سپرده شد.
البته در سالهای گذشته شهرداری اصفهان کوشید تا با توجه به اینکه بوستان صائب را احیا کرده بود با برگزاری مراسمهایی، سنت بازدید از این مقبره را نیز زنده کند اما شاید سایه تبلیغ بر سر این مراسمهای ادبی موجب شد تا با وجود استقبال اولیه مردم، این رونق به سردی بگراید و شاهد این باشیم که حتی بسیاری از مردم شهرم با تعجب سوال کنند که مگر مقبره صائب در اصفهان است؟؛ آن هم چه شاعری که می توانست مقبره اش همانند حافظ تبریزی، پر رونق باشد از اهالی فرهنگ و ادب!
صائب، خود به اقامت در اصفهان بسیار علاقه مند بوده است، چنانکه در غزلی از این علاقه خود با زبان شعر سخن رانده است و اشتیاقش از بودن در نصف جهان این گونه توصیف کرده است:
خـوشـا روزی کـه منزل در سـواد اصـفـهان سـازم | ز وصف زنده رودش خامه را رطب اللسان سازم |
و چه زیبا که این هم نوایی زاینده رود و چنارهای کهن اصفهان را در ادامه همین غزلش نیز به تماشا می توان نشست:
نـسـیم آسـا بـه گـرد سـر بـگـردم چـار بـاغـش را | بـه هر شاخی که بـنشیند دل من آشیان سازم |
شود روشـن دو چـشـمم از سـواد سـرمه خـیز او | ز مـژگــان زنـده رود گــریـه شــادی روان ســازم |
صائب تبریزی به اندازه ای به اصفهان علاقه داشت که همراه خانواده در همین شهر سکنی گزید و خانوادهاش به «تبارزههای اصفهان» معروف بودند، دانستن این مطلب در دنیای کودکانه من همیشه با نوعی هم ذات پنداری همراه بود که چنانچه ما را کازرونی های اصفهان می نامیدند صائب نیز به اندازه ای به اصفهان علاقه داشته است که خانواده اش تبریزی های اصفهان لقب بگیرند؛ به هر حال دنیای ما دنیای هم ذات پنداری ها و باورها است!
و شاید در ادامه همان دنیای کودکانه و هم ذات پنداری ها است که این هم نشینی عجیبی که از مقبره صائب، چنارهای منطقه یک، زاینده رود و مادیهای اصفهان در خاطرم نقش بسته است را سالها بعد در دیوان صائب پیدا می کنم؛ نشانه هایی که هر یک به تنهایی هم نوایی با فرهنگ کهنی به نام نصف جهان رادر تاریخ نقش می کند و گویای همه چیز نیز هست در توصیف وضعیت فعلی اصفهان و به ما یادآوری میکند که:
هم نوایی نشانه های میراث فرهنگی و معنوی اصفهان در اشعار صائب
شاید اگر زاینده رودی بود و کودکان ما نیز از مسیر خیال انگیز چنارهای سایه افکنده بر تن مادی ها عبور می کردند تا به جای غرق شدن در دنیای مجازی، از بوی خوش کاغذ کتاب غرق لذت شوند، آنگاه مسیر سبزی هم بود تا غرقه در کنجکاوی از زیبایی مقبره ای که اتفاقا از هم جواری با مادی و چنار، فالوور بیشتری جذب کرده است، شاعر بی همتای کشورش را بهتر شناسد و صائبی که نصف جهان را می پرستید تنها نبود امروز در شهری که آن را نه غربت بلکه وطن اصلی خود دانسته است:
ز شـکـر بـشـکنم خـسـرو صـفـت بـازار شـیرین را |
بـه ملک اصـفهان شـبـدیز را آتـش عـنان سـازم |
به مژگان خواب مخمل می دهد جا جسم زارم را |
چــرا آرامـگـاه خــویـش از تــیـغ و سـنـان سـازم |
بـه این گرمی کـه من رو از غـریبـی در وطـن دارم |
اگـر بــر سـنـگ بــگـذارم قـدم ریـگ روان ســازم |
48