به گزارش همشهری آنلاین، وقتی زهرا قبیسی دختر آتش به اختیار لبنانی چشم در چشم تانک مرکاوای اسرائیلی ایستاده بود و در یک قدمی مرگ برای سربازان اسرائیلی رجز میخواند، من هم مثل همه از شجاعتش حیرت کردم. میشناختمش، چندباری پای میز مصاحبهام نشسته بود. تمام روزهای جنگ در لبنان با ماشین زهوار در رفتهاش آوارهها را جا به جا میکرد و هر وقت نقطه قرمز و شوم اسرائیل روی مختصات محلهای مینشست زهرا چند دقیقه بعد برای امدادرسانی خودش را به آنجا میرساند.
کلمات لطیف لبنانیاش همیشه رنگ و بوی شجاعت داشت. من این ویژگیاش را خوب میشناختم اما روی حد و اندازهاش آنقدر حساب نکرده بودم که جلوی تانک اسرائیلی به ایستد و روستای مارون الراس را آزاد کند. همان روز وقتی شنیدم ۸ ترکش از آن نبردِ چشم در چشم با خود به سوغات آورده به رسم آشنایی پیام دادم:«خوبی دختر؟! دنیا رو به هم ریختی ها! انصافا بگو این همه شجاعت رو از کجا میآری؟!»
بین آن حال نزار و مجروح جوابم را داد. آن هم چه جوابی!:«نحن خُمینیّون، وهذه البذرة من الشجاعة قد زرعها الإمام الخمینیّ فی قلوبنا. ما خمینیون هستیم و این بذر شجاعت رو امام خمینی در دل ما کاشته.»
حرفش کلیدواژهای شد گوشه ذهنم برای امروز! برای روزی که مفصل بشینیم و واژه به واژه این بذر شجاعت را تفسیر کنیم! و انصافا تا امروز نمیدانستم زهرا و تمام بچههای لبنانی چطور با ابرقهرمانی به نام روحالله بزرگ میشوند و با رهبری به نام خمینی، جهانشان را میسازند.
روحالله ابرقهرمان قصههای بابا
پدرش عادت نداشت قصه سیندرلا، شنل قرمزی و مرد عنکبوتی بگوید. قهرمان قصههای بابا همیشه آدمهای بزرگ تاریخ بودند، کسی مثل روحالله. هرشب پای تخت زهرا مینشست و قبل از خواب از او میگفت. یک شب از شجاعتش، یک شب از مهربانیاش، یک شب از ایستادگیاش در برابر ظلم و... روحالله برای زهرا یک ابر قهرمان خیالی بود با کارهای بزرگ که سخت میشد آن را در دنیای واقعی پیدا کرد.
کتاب قطور زندگی روحالله که تمام شد، زهرا خوب او را میشناخت اما هنوز نمیدانست این ابرقهرمان قصههای بابا همان مردی است که تصویرش روی دیوار خانه کنار عکس سیدحسن نصرالله و سیدعباس موسوی نشسته است. تا اینکه یک روز قهرمانْ روحالله برایش رنگ واقعیت گرفت.
آن روز یکی از دوستانش مهمان خانهشان بود. بازیهایشان که ته کشید عکسهای روی دیوار نگاه کنجکاوانه دخترک را جلب کرد. صاحب عکسها را میشناخت اما بینشان یک نفر غریبه بود.«این عکس کیه؟!» سوالش را پرسید و زهرا جلوی بابا قیافه دخترهای همهچیزدان را به خودش گرفت و گفت: امام خمینی! این آقا امام خمینیه. بابا توضیح او را کامل کرد:«البته روحالله خمینی! همان قهرمان روحالله که هر شب قصههایش را برایت میگفتم زهرا.»
از آن روز به بعد عکسهای آن مرد برچسب دفتر و کتابهای زهرا شدند. با امام خمینی و قصههایش بزرگ شد با امام خمینی و کتابهایش و با امام خمینی و گفتمانش. و هرجا که کم میآورد، یکی از حرفهای آن ابرقهرمانِ شبهای کودکیاش نجاتش میداد.
این مردم امام خمینی را زندگی میکنند
زهرا عشق را لا به لای نامههای امام به همسرش یاد گرفت. آتش به اختیاریاش را از بین قصههای بابا سرمشق کرد. تمام روزهای جنگ زیر آتش بمباران خدمترسانی میکرد. وقتی مردم از خانههایشان آواره شدند، بدون اینکه کسی از او بخواهد آستین بالا زد و محل اسکان خانوادهها را آماده کرد. برای تامین هزینههای خورد و خوراک خانوادهها صابون میساخت و میفروخت. قبل از آن هم در جنگ نرم و اقتصادی یک پا فرمانده تمام عیار برای خودش بود. فرماندهای که در هر نبردی داوطلب خط مقدم میشد. روی جزئیات زندگیاش که دقیقتر میشوم میگوید که همین عادت را هم از امام خمینی به ارث برده است.
کلمات عربیاش را پشت سر هم برایم ردیف میکند:«من هیچوقت منتظر نمینشینم تا اگر مردم برای مشکلاتمان کاری کردند من هم به آنها ملحق شوم. من خودم پیشقدم میشوم و تغییر را میسازم. آگاهی جمعی و افکار عمومی را میسازم. این را هم از امام خمینی یاد گرفتم. درواقع وقتی میگویم ما خمینیون هستیم دقیقا منظورم این است که ما با تکتک بیانات و رفتارهای ایشان خودمان و شخصیتمان را میسازیم. امام خمینی جملهی معروفی دارند که اگر خمینی یکّه و تنها هم بماند، باز هم به راه خود که راه مبارزه با کفر و ظلم و شرک و بتپرستی است ادامه میدهد. من این عادت را از همین جمله و رفتارشان دارم. یعنی همیشه خودم را موظف میدانم که به وظیفه دینی و انسانی خودم عمل کنم حتی اگر هیچکس من را در این مسیر همراهی نکند.»
وقتی فشارهای اقتصادی نفس مردم لبنان را به شماره انداخته بود، زهرا در دل تمام ناامیدیها، هشتگ نحن نستطیع، یعنی ما میتوانیم، را بالا آورد. هشتگی که بعدها سید حسن نصرالله هم در یکی از سخنرانیهایش به آن اشاره کرد. داستان از جایی شروع شد که گرانی، بیکاری و ناامیدی، برای مردم مثل یک غول بزرگ و شکستناپذیر شده بود. زهرا هم مدام با خودش فکر میکرد چطور میشود این غول سیاه ناامیدی را زمین زد تا اینکه در آرشیو ذهنش یاد خاطره ای از امام افتاد.
در اوایل دهه ۶۰ در دورهای ایران درگیر جنگ تحمیلی، تحریمهای اقتصادی، و فشارهای سیاسی خارجی بود. بسیاری از نخبگان و مسئولان معتقد بودند ایران برای پیشرفت، به تکنولوژی و نیروی انسانی متخصص غرب نیاز دارد. اما امام با صراحت، در مقابل این نگاه ایستاد و گفت:ما میتوانیم.
انگار امام این جمله را برای حال امروز آنها گفته بود. برای شرایطی که دارند و زهرا قبیسی یقین داشت نسخه رهبری به عظمت او بیش از نسخه هر نخبه و مسئولی شفابخش است.
مردی که تاریخ انقضا ندارد!
زهرا در فضای مجازی چهره شناختهشدهای است، مخصوصاً بهخاطر فعالیتهای فرهنگیاش. به تعبیر من، یک فرمانده لبنانی است در میدان جنگ نرم. همین حضور پررنگ و بیپروایش باعث شده که همیشه در معرض هجمهها و حملهها باشد و طبیعی است که گاهی خسته و دلسرد شود. یکبار که از حجم ناسزاها و فشارها بریده بود، پدرش برایش یکی از قصههای کودکیاش را یادآوری کرد.
قصه روزی که امام برای سخنرانی به حسینیه جماران میرفتند و جمعیت با فریاد «درود بر خمینی» از او استقبال میکردند. همانجا امام دست احمدآقا را گرفتند و گفتند: «این جمعیت را میبینی که همه یکصدا و بلند درود بر خمینی میگویند؟ به خدا قسم اگر همهشان جمع شوند و بگویند مرگ بر خمینی، ذرهای از هدفی که دارم و راهی که پیش گرفتهام عقبنشینی نمیکنم.»
از آن روز به بعد، زهرا راه خودش را میرود.با وجود هجمههای سنگین، با وجود سنگاندازیها، نه دلش را به تشویق مردم خوش میکند، نه از سرزنش و توهینشان عقب مینشیند.
صدایش از لبنان روی خط تلفنم مینشیند و من سعی میکنم آن کلمات آشنا اما نامفهوم را برای خودم ترجمه کنم:«خیلیها سعی دارند امام خمینی را به یک اسطوره تاریخی تبدیل کند. به یک قاب عکس در خانهها و کتابهای درسی اما نه! امام خمینی هویتماست. سبک زندگیماست. امام خمینی کربلا و عاشورا را صرفاً از یک موضوع عاطفی و اشکبار به یک انقلاب عملی، به یک حرکت مردمی در مواجه با ظلم و استکبار جهانی تبدیل کرد. امام خمینی این را ثابت کرد که انتظار برای امام عصر عجالله تعالی فرجه الشریف صرفا در دعا خلاصه نمیشود. انتظاری عملی و زمینهساز را نشانمان داد. امروز حماس از امام خمینی است، حزبالله از اوست. طوفان الاقصی، شجاعت و مقاومت هر زن و مرد مسلمان جلوهای از سبک زندگی خمینی است.»
امام خمینی چطور روزهای سخت جنگ را برای لبنانیها آسان کرد
زهرا خاطراتش را از روزهای کودکی وصله میزند به همین چندوقت پیش، به روزهای شروع جنگ در لبنان. همان روزهایی که مجروح شد و بخاطر بمباران مجبور شدند چند وقتی خانهشان را ترک کنند. زهرا میان داراییهای ارزشمندی که از خانه جمع میکرد عکس امام خمینی را هم در چمدانش گذاشت. کنار عکس سیدحسن نصرالله و آقا. لبنانیها رسمشان است. نمیگذارند عکس کسانی که برایشان عزیزند، زیر آوار بماند. حتی اگر خانهشان هم خراب شود، بعد از نجات اهل خانه، دنبال عکسها میگردند.
برایم تصویری از لیوان قهوهای میفرستد تصویری که در پس زمینه آن، قاب عکس امام خمینی روی طاقچه اتاق زهرا به رویم لبخند میزند:«از وقتی کوچک بودم، این عکس امام خمینی همیشه روی دیوار خانه مادربزرگم بود. خیلی دوستش داشتم. برایم خاطرات کودکی را زنده میکرد. یک روز رفتم پیش مادربزرگم و ازش خواستم عکس را به من بدهد. معمولاً نه نمیگفت. اما این بار گفت: نه، اگر این را میخواهی، باید یک عکس تازه از امام خمینی برایم بیاوری. برای او یک قاب جدید خریدم. وقتی جنگ شد، اولین چیز باارزشی که از خانه نجات دادم، همان عکس بود.»
خاطراتش هنوز حوالی همان روزهاست. روزهای سخت جنگ او طبق معمول همیشه سعی داشت روحیه مردم را حفظ کند و نگذارد در جنگ روانی دشمن شکست بخورند. باز هم تاریخ را به هم دوخت و از یکی از سخنرانیهای روحالله قهرمانش استفاده کرد. «ما برای شهادت آمدهایم.»، «بکشید ما را، ملت ما بیدارتر میشود.»، «فرض بگیریم که اینها آمدند و همه به قول خودشان، همه مومنین را از بین بردند، ما از چه میترسیم؟ ما از یک جایی که این وضع را دارد، منتقل میشویم به یک جایی که بهتر از اینجاست.» جملات امام خمینی از دل جنگ آمده بودند برای روزهای جنگ، جملاتی که آب روی آتش جنگ روانی دشمن شدند.
وقتی صدای روح الله به قبایل آفریقا هم رسید
خاطرات زهرا پایانی ندارند. هر کجای زندگیاش را که ورق بزنی، ردی از روحالله در آن پیدا میشود. اما خودش باور دارد که تنها او نیست که زندگیاش با امام خمینی گره خورده.
کلمات عربیاش را پشت سر هم میچیند و از دل لبنان شروع میکند، میرود تا یمن و عراق، رد میشود از فلسطین و سوریه، و حتی از افغانستان و پاکستان میگذرد تا برسد به ایران و قلب اروپا. میگوید روحالله مرزها را شکسته؛ حتی در آمریکا هم میشود خمینیون را دید. بهنظرش، موج حمایت جهانی از فلسطین نشانهای از همین گسترش است. «جوانان خمینیگرا در همه جای دنیا هستند، حتی در دورترین جنگلهای آفریقا.»
نفس تازه میکند و با خاطرهای از آفریقا سندی روی حرفهایش میگذارد:«یکی از علمای حزبالله لبنان، شیخ عبدالمنعم قبیسی، سالها پیش در آفریقا فعالیت میکرد. او به مناطق دورافتاده و صعبالعبور سر میزد و با قبایلی دیدار میکرد که در سادهترین و ابتداییترین شرایط ممکن زندگی میکردند. در یکی از همین سفرها، پس از ساعتها پیادهروی در دل جنگل، به قبیلهای کوچک و ناشناخته رسید. ساکنان قبیله با فقر شدید دستوپنجه نرم میکردند. شیخ قبیسی روایت میکرد که هنگام ورود به کلبه رئیس قبیله، چیزی توجه او را جلب کرده؛ تکهای از روزنامه که با دقت بریده و روی دیوار کاهگلی نصب شده بود. تصویر امام خمینی بود.
وقتی شیخ میپرسد که این تصویر کیست؟ چرا آن را به دیوار زدهاید؟ رئیس قبیله میگوید: این مرد، رهبری بزرگ است. کسی که راه را برای آمدن منجی و برقراری عدالت هموار میکند.»
مصاحبهام تمام میشود اما هنوز میان تقویم و عکسها مرددم؛ میان عکسهایی که زمزمه میکنند او زنده است و تقویمی که روز رفتنش را به یادگار گذاشته است. اما همانطور که زهرا میگوید، او کسی نیست که در قاب تاریخ و تقویم جا بگیرد، تاریخ انقضا ندارد و مرز نمیشناسد. او زنده است تا وقتی انسانیت و مقاومت زنده باشد.