به گزارش مشرق، در عصر دلگیر عاشورای بیرجند، در دل قتلگاه خیمهها برپا شدند؛ خیمههایی که یادآور سوزاندن غمانگیز خیمههای اهل بیت امام حسین (ع) در کربلای معلی بود.
هر تار و پود این خیمهها، روایتگر فریادهای خاموش زنان و کودکان در آن روزهای تاریک، و درد جانکاه عزاداران پاکباز تاریخ است.
در بهشت متقین کنار گلزار مطهر شهیدان، جوانان پرشور و غیرتمندی گرد هم آمده بودند؛ جوانانی که با نگاههای مشتاق و قلبهای پر از عشق حسینی، میخواستند شعلههای عشق به امام حسین (ع) را در دلهای خود و نسلهای آینده زنده نگه دارند.
صدای ناله و شیون بانوانی که از جان و دل داغدار بودند، در فضای عصر عاشورا پیچیده بود؛ بانوانی که اشکهایشان رودخانهای از سوگ سالار شهیدان را جاری میکرد.
گرمای سوزان هوا، لبها را از عطش خشک کرده بود و نفسها به شماره افتاده بود، اما این سختیها نتوانست از شور و شعور حسینی بکاهد. در همان حال، صدای مداحی جانسوز و پرصلابت در فضا طنینانداز شد؛ «سر تو دعوا بود، دیر رسیدم من...»
هر بیت این شعر، زخمهای ناگفته و بغض فروخورده را به زبان میآورد و دلهای حاضر را به آتش میکشید. کسی به عرقی که از پیشانیاش میچکد توجهی ندارد؛ همه محو این یک سوالند: «مگر حسین، تشنه لب، عزیز مصطفی نبود؟»
با هر مصرع، گویی یک پرده از مظلومیت عاشورا کنار زده میشود. مردم با چهرههایی افروخته، چشم به لبهای مداح دوختهاند. او میخواند از تن بیکفن، از پیکری که حتی پاره پیراهنی برایش باقی نمانده، از سری که بر نیزه رفت و قامتی که بر خاک ماند.
در این لحظات، گویی خورشید هم اندوهگین میشود و داغیاش را سختتر بر زمین میتاباند، تا شاید حرارتی که بر پیکر حسین(ع) نشست، اندکی حس شود. عزاداران، آمیخته با عرق و اشک، در خود میپیچند، و ضربههایی که بر سر میکوبند، نه فقط نشانه عزاداری، که فریادی از دل است.
صدای مداح به اوج میرسد: «کفن برای او به جز، شکسته نیزهها نبود...»
و جمعیت دیگر تاب نمیآورد. گریه به هقهق میرسد، دلها از جا کنده میشوند، و بُغضی که تمام روز در گلو مانده بود، فرو میریزد. اینجا تنها اشک جاری نیست؛ اینجا دلها کربلا شدهاند، و هر عزادار، زائر تشنهای در میان قتلگاه حسین است.
آتش، آرام و بیصدا بالا گرفت... صدای سوختن پارچهها میان سکوت سنگین عصر عاشورا، دلها را به تپش انداخت. خیمههایی که آتش گرفتند، تنها نمادی از خیمههای سال ۶۱ هجری نبودند؛ این شعلهها، شعلههای دل بودند. دلهایی که قرنهاست از سوز کربلا آرام نگرفتهاند.
چشمها دوخته شده بود به خیمهای که آرام میسوخت، و در همان لحظه، این زمزمهی جانسوز در دل فضا پیچید: «خیمهها میسوزد و شمع شب تارم شده/در شب بیماریم، آتش پرستارم شده...»
هر شعله، گویی پردهای بود از داغ زینب، از غربت امام سجاد، از دویدنهای هراسان رقیه…
و صدای مداح که بغضآلود میخواند: «ما که خود از سوز دل آتش به جان افتادهایم/از چهپس این شعلهها یار دل زارم شده...»
آتش میرقصید، ولی کسی در این شعلهها شادی نمیدید. این خیمهها، آتششان یادآور غربت روز عاشورا است. در بیرجند، امروز تنها خیمهها نسوخت… دلی سوخت، نسلی گریست، و عهدی تازه شد: ما هنوز اینجاییم، تا این آتش، نه به خاکستر، بلکه به چراغ راه تبدیل شود.