به گزارش همشهری آنلاین، مرد ۳۷ سالهای که توسط نیروهای کلانتری شهید نواب صفوی مشهد دستگیر شده بود، درباره سرگذشت تاسفبار خود گفت: در یک خانواده پرجمعیت به دنیا آمدم و تا کلاس سوم راهنمایی درس خواندم.
به خاطر وضعیت اقتصادی ضعیف خانوادهام و اینکه علاقه زیادی به درس و مدرسه نداشتم، ترک تحصیل کردم و در امور برق ساختمانی به شاگردی پرداختم. همه خواهرانم در سنین نوجوانی ازدواج کردند و برادر بزرگترم نیز بعد از طلاق از همسرش به خانه پدرم بازگشت و به همراه دو فرزندش در کنار پدر و مادر پیرم زندگی میکند.
- گلوی زنم را فشردم و موهایش را از ته بریدم!
- تاوان سنگین یک عشق | تصور میکردم اگر طلاق بگیرم زندگیام رؤیایی میشود اما...
زمانی که ۱۸ سال بیشتر نداشتم، عاشق دختر یکی از بستگان دور پدرم شدم و با وجود همه مخالفتها با دختری ازدواج کردم که ۱۰ سال از خودم بزرگتر بود. او ۱۰ سال از من بزرگتر بود، اما من سن و سال را فقط یک عدد میدانستم و معتقد بودم که عشق همه کمبودها و تلخیها را جبران میکند. من به حرفها توجهی نداشتم و هیجان نوجوانی چنان چشم و گوشم را کور و کر کرده بود که به هیچ دلسوزی و نصیحتی توجه نمیکردم.
بعد از ازدواج زندگی مشترکمان را در طبقه دوم منزل پدرزنم شروع کردیم، اما خیلی زود ورق برگشت و روزگار عاشقی تمام شد چراکه همسرم رفتارها و گفتارهای مرا بسیار کودکانه میپنداشت و معتقد بود مقابل دیگران او را سرافکنده میکنم.
تندخویی، عصبانیت، تحقیر و سرزنشهای همسرم هر روز بیشتر میشد و غرور جوانیم را لگدمال میکرد. خلاصه بعد از۳ سال مبلغی برای رهن منزل پسانداز کردم تا زندگی مستقلی را آغاز کنم و از زیر بار منت و نگاههای تحقیرآمیز خانواده همسرم نجات یابم. ولی اخلاق و رفتار مادرانه همسرم پایانی نداشت و او همچنان مرا نصیحت و تحقیر میکرد، به همین خاطر نهتنها مهر و محبتی بین ما وجود نداشت، بلکه نفرت عجیبی نیز در میان همین خلأهای عاطفی در وجودم ریشه دواند، به گونه ای که سعی میکردم شبها دیر به خانه بروم که همسرم در خواب باشد.
در همین شرایط توانستم خودرویی بخرم، اما جنگ و جدال و توهین و فحاشی همه خوشیهای زندگیم را تلخ میکرد.
حدود ۱۰ سال از زندگی مشترکمان میگذشت، ولی فرزندی نداشتیم و دلم برای ذرهای محبت و نجواهای عاشقانه تنگ شده بود. بالاخره کار به جایی رسید که برای آرامش روحی و روانی خودم به مصرف سیگار و مواد افیونی روی آوردم و دیگر حوصله هیچ کاری را نداشتم. مدام پای بساط مواد مخدر مینشستم و در افکار خودم فرومیرفتم. حالا حس تنفر از همسرم همه وجودم را فراگرفته بود.
بالاخره همسرم تقاضای طلاق داد و من هم با فروش خودرو و مبلغی که برای رهن خانه پسانداز کرده بودم، مهریهاش را پرداختم و از یکدیگر جدا شدیم. در حالی که همه سرمایهام را از دست داده بودم، به خانه پدر و مادر پیرم بازگشتم، ولی آنها توان تامین هزینههای خودشان را هم نداشتند.
هر کجا برای یافتن شغلی میرفتم، در همان نگاه اول متوجه اعتیادم میشدند و پاسخ «نه» میشنیدم. بالاخره کارتنخواب شدم و از شدت خماری در کوچه پسکوچههای شهر سرقتهای خرد انجام میدادم تا هزینههای اعتیادم تامین شود چراکه بعد از افزایش قیمت مواد مخدر سنتی، مصرف کریستال و شیشه را آغاز کرده بودم.
این زندگی فلاکت بار در تاریکی یک شب زمانی متوقف شد که با شنیدن صدای آژیر خودرو پلیس به اطرافم نگاه کردم و ناگهان خودم را هنگام سرقت از یک دستگاه پراید در محاصره پلیس دیدم.
تحقیقات بیشتر از این سارق حرفهای با دستور ویژه سرهنگ علی ابراهیمیان رئیس کلانتری شهید نواب صفوی مشهد در دایره تجسس در حالی ادامه یافت که بررسیهای تخصصی نیز برای رهایی وی از دام مواد افیونی آغاز شد.