مهدی محمدی کلاسر_ روزِ خبرنگار، برای من، بهانهای است برای فرونهادن سر—عذرخواهی از سرزمینی که نفسهایش سنگین است، از آیندهای که در انتظار نشسته و چشم به راهِ قلمهایی که شاید دیر رسیدند، از مخاطبانِ وفاداری که گاه در هیاهویِ روزمرگی، نتوانستم حقِّ انتظارشان را چنان که باید، ادا کنم.
و خانوادهام... اینجا، درد عمیقتر است: ببخشید مرا. این سخن، نه از سرِ تعارف، که از ژرفایِ بودن است.
در کوچهپسکوچههایِ تنگِ زیستن، خبرنگار—پرندهای با بالهای شکسته—باز هم باید پرواز کند. چونانِ پرندهای که آسمان را به یاد دارد، امّا زمین، پیوسته او را به پایین میکشد. ما، هیچکدام از هم جدا نیستیم.
خبرنگار یعنی چه؟
قسطهای عقبافتادهات را جمع کن، دلهرههایت را مانند برگهای پاییزی روی هم بریز، خرواری استرس هم بر آن بیفزا. حالا این را با خودسانسوری و سانسورِ تحمیلی درهم بیامیز—انگار نفسکشیدن هم باید با اجازهنامه باشد. از درس و تدریس جا ماندهای، از امیدِ صبح که از خانه میزنی بیرون، تا شبی که با جیبِ خالی و دلِ پر از حرفهای ناگفته بازمیگردی. انتظاراتِ مردم، که گویی تو باید جهان را دگرگون کنی، و در پایان، هیچکس راضی نیست.
کفشهایی که زودتر از دیگران پاره میشوند، کولهباری که بر دوشت سنگینی میکند، دردی که نامش را نمیدانی، و پزشکی که قرصش را ورقی هشتمیلیونتومان میفروشد. او مینویسد، فریاد میزند، از حقِّ جامعه میگوید، امّا در احقاقِ حقِّ خویش، کودکی بیپناه است. هرچه در مسیرِ امدادِ جامعه ناتوان باشد، در راهِ مدد به خویش، ضعیفتر است.
متهم به وابستگی، متهم به ندانستن، متهم به طرفداری یا بدخواهی. از یک سو، انبوهِ "وی گفت" و "وی افزود"هایی که کاش نبودند و جایشان را عملِ روشنگرانه پر میکرد. جامعه و مخاطب، ناراضیاند. عرصهٔ قدرت، تابِ شنیدن ندارد. کار به جایی میرسد که گاهی خودِ خبرنگار هم از خودش ناخشنود است—چرا که تربیتش به او نیاموخته است که بزند یا ببندد، و همین کافی است تا از قافله عقب بماند. سعدیوار، اسیرِ "نقصانِ مایه و شماتتِ همسایه" است.
اینها را جمع کن و روزنهای از امید به آن بیفزا. این است سنگرازِ روزنامهنگاران. اینهاست زندگی یک خبرنگار.
حالمان که خوب باشد، نگران می شویم
خیلیها گمان میکنند به جایی بندیم، دستی در نان داریم و پایی در کاخِ ساسانیان. در میانِ ما، چنین کسانی هم هستند. امّا عمومِ جامعهٔ ما اینگونه نیست. حالِ ما، همچون حالِ مردمی است که با آنان نفس میکشیم—نیکخواه، امّا بداقبال. جامعهای که حالش خوش نیست، خبرنگار و همهٔ اهلِ قلم را نیز بیمار میخواهد.
باور میکنی؟ گاهی از اینکه در آرامش هستیم، نگران میشویم! من کسی را میشناسم که هرگاه حالش خوب میشود، حالش بد میشود—انگار چیزی کم دارد یا چیزی زیاد. شادی برایش غریبه است، چون سالهاست آن را به خود ندیده. این است دردِ ملموسِ او—دردی که دیگر درد نیست، بخشی از وجودش شده است.
او نقد میکند، فریاد میزند، امّا هرچه مینویسد، کسی میپرسد: "چرا از آن دیگری ننوشتی؟" هرکه را نقد کند، دیگری میگوید: "چرا او را نه؟" به خدا، برای همه نوشتهایم! ما نه سیاستمداریم، نه ثروتمند. تنها یک قلم داریم که گاهی میلرزد، و دلی که همیشه پر است. اشتباه هم داریم—کی ندارد؟ امّا خیال نکنید به دنبالِ توجیهیم. ما فقط میبینیم، مینویسیم، فریاد میزنیم تا همه، با هم، به روزی روشن برسیم.
هیچکس به تنهایی خوشبخت نیست
هیچکس به تنهایی خوشبخت نیست—حالِ خوب، مانند خون، باید در رگهای جامعه جاری شود. وگرنه، خوشبختیِ چند تن، همچون آبی است که در تشتی سوراخ ریخته شود. حالِ یکیدو نفر اگر خوب باشد، به چه کار میآید؟ جامعه باید تمامقد برخیزد، بزرگ شود. اگر ما گنجشکیم، لانهمان تنگ است. امّا اگر شیر شویم، این خانهٔ کوچک، ناگزیر عمارتی فراخ خواهد شد.
روزِ خبرنگار، روزِ همهٔ آنان است که میتوانستند باشند و نیستند.
حالِ من، حالِ خبرنگاری است که روزش به جمعهای دلگیر افتاده است—سوگوارِ همکاری که در مزارِ شریف خونش بر زمین ریخت، و اندوهگینِ همکارانی که ذرهذره میمیرند و میروند. در چنین روزی، همه از ارزشِ کارِ تو میگویند، امّا فردا، همان درهای بسته، همان شکایتها، همان نگاههای سنگین. ولی چه باک؟ ملالی نیست.
جدی نگیرید
شما هم این روز را چندان جدی نگیرید—همانها که باید، جدیاش نگرفتهاند. روزی است که همه از ما ستایش میکنند، و فردا، درها را به رویمان میبندند. حالا هم که شرایطِ پس از جنگ است، با حرفهای ناگفتهای که از هر سو فریاد میزنند.
دمِ شما گرم که هنوز ما را میخوانید. مخالفت یا موافقت میکنید و مسیر را نشان میدهید. بارها نوشتههایمان را از نظرهای شما اصلاح کردهایم. سوژههایی که تابناک شدهاند، همانهایی هستند که از دلِ اعتراضها و دغدغههای شما برخاستهاند.
در میانِ همهٔ بودها و نبودها، این سرمایهٔ ماندگار است: صدای تو. صدایی که از دلِ کوچههای تنگِ امید و فراخنایِ نومیدی برمیخیزد، از پشتِ پنجرههای شکستهٔ آرزوها، از زیرِ سقفهای کجِ حقیقت.
خبرنگار، این پیامبرِ بیمعجزه، با قلمی که گاه سوزن میشود و گاه سپر، در هیاهویِ روزمرّگیهای تلخ، تنها به یک چیز متوسل میشود: گفتن.
گفتنِ آنچه نباید گفت.
در این میان، چه فرقی میکند؟
سکوت هم گاهی بلندترین فریاد است.
و تو، مخاطبِ خستهتر از من... تو که با اخبارِ روز، قلبت را تکهتکه میکنی، تو که گاهی از شدّتِ خشم، روزنامه را پرت میکنی دور، تو که سایت را میبندی و به بیخبری پناه میبری...اما باش...تا سکوت، ما را نخورد. ما حرفهای نگفتهی بسیاری داریم.
مثلا تصمیم گرفته بودم تلخ ننویسم... به جایش شما بنویسید ما بخوانیم. منتظر حرف هایتان هستیم.
مهدی محمدی کلاسر؛ دبیر اجتماعی تابناک