ترکیبی از غریزه و دانایی

دنیای اقتصاد یکشنبه 13 مهر 1404 - 00:02
بیش از دو دهه از درگذشت احمد محمود می‌گذرد اما هنوز کتاب‌هایش می‌فروشد و مخاطبان خود را دارد؛ مخاطبانی که بسیاری از آنها سال‌ها پس از مرگ او به‌دنیا آمده‌اند.

راز این ماندگاری را می‌توان در عشق به‌کار و تداوم و پشتکار او یافت؛ نکاتی که عصاره گفت‌وگوی ایسنا با پسرش بابک اعطا است. او در این گفت‌وگو می‌گوید: زندگی احمد محمود نوشتن بود. وقتی می‌نوشت در این دنیا نبود. باور کنید زمانی که داشت می‌نوشت با او حرف می‌زدید، جوابتان را می‌داد اما بعد یادش نبود که حرف زده است.

احمد محمود ساعت هفت صبح می‌آمد و در دفتر کارش می‌نشست تا ظهر کار می‌کرد، بعد می‌آمد ناهار می‌خورد و یک ساعت می‌خوابید و بعد دوباره پایین می‌آمد و کار می‌کرد و ساعت هشت شب که می‌شد، می‌گفت من دیگر احمد محمود نیستم و می‌شد مرد خانه. می‌آمد پیش ما می‌نشست و زندگی‌مان را می‌کردیم. جور خاصی بود که نمی‌توانم برای شما بگویم چگونه بود. همیشه و همیشه برایم بهترین کلمه این است که آدم شریفی بود.

او از جمله روشنفکرانی بود که دغدغه مخاطب داشت. بابک اعطا در این زمینه تعریف می‌کند: یادم است چندین بار این سوال را مطرح می‌کرد و می‌گفت: «نمی‌دانم، ما خواننده را نمی‌فهمیم یا خواننده ما را نمی‌فهمد؟» ولی بعد خودش می‌گفت: «ما باید بفهمیم». این موضوعی بود که برایش سوال بود. می‌گفت: «نباید به خاطر این‌که خواننده ما را نمی‌فهمد، هر کاری کنیم. وظیفه ماست خواننده را بفهمیم و نباید بگوییم چون خواننده ما را نمی‌فهمد، همه چیز را ول کنیم.»

او می‌افزاید: ایدئولوژی برای پدر مطرح نبود. جوان‌های مختلف با ایدئولوژی‌های مختلف می‌آمدند. گاه برخی به پدر اشکال می‌گرفتند که شما که ادعا دارید که فلان ایدئولوژی را دارید اما نویسنده‌های مسلمان اینجا می‌آیند. او می‌گفت: «حرف از آزادی اندیشه می‌زنیم و هرکسی حق دارد اندیشه خود را داشته باشد.» پدر همه را خیلی خوب تحویل می‌گرفت و با حوصله هم تحویل می‌گرفت و با حوصله کارهای‌شان را می‌خواند و نظراتش را می‌داد. اغلب کسانی که پیش پدر می‌آمدند، می‌گفتند شناخت درستی از شما نداشتیم و دیگران به گونه دیگری از شما حرف می‌زدند و الان که خود شما را می‌بینیم متوجه شدیم چقدر آدم راحتی هستید و آدمی هستید که می‌شود شما را دوست داشت.

پدر زمان ازدواج شانزده‌ساله بود و مادر چهارده‌ساله. نوجوان بودند. در زمینه ایدئولوژی در دو جبهه مختلف بودند. مادر متدین و مذهبی بود و پدر نه؛ اما خیلی خوب در کنار هم زندگی کردند و به اعتقادات هم احترام می‌گذاشتند و مشکلی بینشان نبود. من بارهاوبارها این را گفته‌ام و باز هم می‌گویم پدر می‌گفت اگر این زن را نداشتم، احمد محمود نبودم. جمله‌ای است که پدر همیشه می‌گفت و بسیار احترام قائل بود و مادر هم چنین بود.

بابک اعطا درباره صمیمیت در خانواده‌شان توضیح می‌دهد: بچه بودم، شش یا هفت سال. اما خاطرم هست اهواز که بودیم، در خانه‌ای زندگی می‌کردیم که هر خانواده یک اتاق داشت؛ مانند خانه‌ای که در «همسایه‌ها» نوشته شده است. اهواز گرم بود و همه پشت‌بام می‌خوابیدیم، هرکسی بالای پشت‌بام اتاق خود. غروب که می‌شد پشت‌بام را که کاه‌گل بود آب‌پاشی می‌کردند و بعد رختخواب‌ها را پهن می‌کردند. مادر همیشه رختخواب پدر را هم پهن می‌کرد، پدر نبود اما مادر رختخواب او را پهن می‌کرد. هیچ‌گاه یادم نمی‌روم، می‌گفتم مادر پدر کی می‌آید و می‌گفت: «بخواب عزیزم، می‌آید.» همیشه رختخواب پدر را پهن می‌کرد و این‌طور نبود چون نیست، رختخوابش را بردارد. همیشه جای خالی پدر را می‌دیدم.

نمی‌دانم زمان تبعید بود یا نه. به هر حال بعد از زندان و تبعید به پدر اجازه کار و عدم سوءپیشینه نمی‌دادند بنابراین پدرم مجبور می‌شد برای اینکه کار کند به شهرهای دور برود که این موضوع هم به نوعی تبعید بود. یک بار پدر برای اینکه زندگی ما را بچرخاند، مجبور شد برود و در جیرفت کار کند و از آنجا برایمان پول بفرستد و زندگی کنیم. ما هم خانه پدربزرگمان زندگی می‌کردیم. خود این هم نوعی تبعید بود. نمی‌دانم ماجرا برای آن دوره بود و این چیزی است که در ذهن من حک شده است. زمانی به تهران آمدیم مدتی نزدیک راه‌آهن، بین مختاری و مولوی اجاره‌نشین بودیم. بعد آمدیم منیریه و آنجا هم اجاره‌نشین بودیم و بعد این خانه را خریدیم. آن زمان اینجا ارزان بود. نارمک بیابان بود ولی برای‌مان خوب بود چراکه از اجاره‌نشینی خلاص شدیم. این خانه را با وام بانکی گرفتیم.

پسر نویسنده درباره تمرکز و پشتکار پدر تعریف می‌کند: احمد محمود زمانی که می‌نوشت واقعا در این دنیا نبود. مثلا یادم می‌آید خانمم آمده بود تا اینجا را تمیز کند و بابا داشت می‌نوشت. بعد از مرتب و تمیز کردن خانه با پدر نشسته بود، حرف زده و چای خورده بودند. زمانی که بابا بالا آمد و حرفش که پیش آمد، گفت «مگر تو پایین بودی؟» همسرم گفت «آره آمدم جارو کردم و چای هم با شما خوردم و حرف هم زدیم». شاید برای‌تان عجیب باشد، واقعا اینطور بود. وقتی می‌نوشت وارد دنیای دیگری می‌شد. با شما حرف می‌زد ولی شما را نمی‌دید و فکر می‌کنم لحظه‌ای که داشته با شما حرف می‌زده است، در قصه خود بوده و شما را یکی از شخصیت‌های داستان می‌دیده است چون با شخصیت‌های قصه حرف می‌زد و زندگی می‌کرد.

پدر می‌گفت «همسایه‌ها» را با غریزه نوشتم و اگر غریزه نباشد، کار خوب از آب درنمی‌آید اما به جایی رسید که غریزه و دانایی با هم ترکیب شدند. پدر خود می‌گفت زمانی که دانایی رسید، چند سال نتوانست بنویسد و دست به قلم ببرد زیرا دانایی بر غریزه مسلط شد و باید اینها را با هم پیوند می‌داد و باید بین غریزه و دانایی صلح ایجاد می‌کرد. «درخت انجیر معابد» را با غریزه و دانایی نوشت. او می‌گفت غریزه باید باشد و نمی‌شود که نباشد و دانایی هم کار را سنگین‌تر و پربارتر می‌کند.

بابک اعطا درباره سرگرمی‌های پدرش می‌گوید: فوتبال را دوست داشت. زمان بازی‌های تیم ملی را در سررسیدش می‌نوشت تا زمان بازی با کسی قرار نگذارد. طرف تیم باشگاهی نبود و طرفدار تیم ملی بود. بازی ایران و استرالیا را یادم نمی‌رود. زمانی که دو گل خوردیم بابا گفت «بابک فقط یک معجزه می‌تواند کمک کند» و زمانی که دو گل زدیم گفت «بابک معجزه شد». روز عجیبی بود. البته طرفداری خاصی نداشت و فوتبال و بازی‌های خارجی را می‌دید. من طرفدار تیمی بودم، من را سرزنش می‌کرد که تفکر درستی نیست. اما خب تفریح ما این است؛ طرفداری با کمال احترام.

او تاکید می‌کند: احمد محمود خیلی بزرگ بود، خیلی‌ها او را نفهمیدند. زمانی که احمد محمود زنده بود، خیلی‌ها او را نفهمیدند و اذیتش هم کردند، اشکالی ندارد. او را اذیت کردند اما احمد محمود ماند و آنهایی که او را اذیت کردند، معلوم نیست کجا هستند.

منبع خبر "دنیای اقتصاد" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.