گاهی آنقدر بدیهی است بودنِ یک نفر، که قدرش نادیده میماند. مثل خورشید، مثل آسمان. و گاهی آنقدر ساکت و بیهیاهو میدرخشد که فراموش میکنیم از شدت نور، چه روشنیها که مدیون اوییم. مرتضی سرهنگی، پدر ادبیات جنگ ما، مردی از نسل واژههای زخمخورده و سطرهای خاکخورده است. اما این روزها در هیاهوی تقدیرهای رنگارنگ و عنوانهای پر زرق و برق، او تنها نشسته است،
دور از تریبونها، بیحاشیه، بیدوربین؛ درست همانطور که همیشه زیسته. این یادداشت، نه از سر تعارف است، نه از جنس ادای دینهای کلیشهای؛ این یادداشت، یک گله است. گلهای از ما اهل قلم، از مدیران فرهنگی، از آنان که به نام وزارت فرهنگ وارشاد اسلامی وسازمان تبلیغات اسلامی و.... نشستهاند اما گاه بیمهرانهترین بیتوجهیها را به بزرگان این خاک روا میدارند. مرتضی سرهنگی تنها یک نویسنده یا محقق نیست. او حافظ حافظه ماست. او معمار خانهای است که نامش را «ادبیات دفاع مقدس» گذاشتیم؛ خانهای که حالا دهها نویسنده، روزنامهنگار، مستندساز و پژوهشگر در آن نفس میکشند و اما، کمتر کسی به ستونی که این خانه را سرپا نگه داشته، نگاهی در خور میاندازد.
چه تلخ است که در کشوری که سردار سلیمانیاش عاشقانه درباره سرهنگی حرف میزد، در کنگره شهدای کرمان، صفحه به صفحه کتابهای منتشرشده با دقتی خیرهکننده از سوی او مطالعه میشد و مقدمه مینوشت، نامِ این مرد واژهها، بر تارک رسانههای رسمی نمیدرخشد. آیا کملطفیست یا حسادت؟ آیا فراموشیست یا ناتوانی اخلاقی ما در تمجید از آنکس که بیهیچ ادعا، کارش را کرده و ساکت کنار ایستاده؟
رهبر انقلاب، مردی که قدر قلم و راویان تاریخ را میداند، بارها درباره سرهنگی گفتهاند، برای او آرزوی غزلنویسی کردهاند، او را ستودهاند و از آثارش نام بردهاند. این کمافتخاری نیست. اما عجیب آن است که در میان نهادهایی که برای هر نویسندهی نوظهور، صدها قاب و لوح تدارک میبینند، کسی برای این مرد، حتی یک نشست جدی یا بزرگداشت درخور برگزار نکرده است. مگر نه آنکه او پدر است؟ پدر ادبیات جنگ. پدری که پشت سر، لشکری از نویسندگانِ نسل پس از جنگ را قد کشانده، اما خود، در سایه مانده. پدری که خاطره را به ادبیات تبدیل کرد و ادبیات را به مقاومت.
اگر امروز از «روایت فتح» سخن میگوییم، اگر امروز «دا» و «نورالدین پسر ایران» و دهها اثر ماندگار در خانههای مردم نشستهاند، بیشک در پس آنها دستی هست که جایی میان هزاران صفحه، بینام مانده است. ما را چه شده است که عادت کردهایم فقط از آنان تجلیل کنیم که خود را عرضه میکنند؟ ما را چه شده که قهرمانان بیصدا را نمیشنویم؟ چرا واژههایی که از جبههها آورد، در جشنوارههای ما نخوانده میماند؟ چرا کسانی که از او نوشتن آموختند، کمتر از او مینویسند؟
شاید روزی در آینده، دیرهنگام و پرحسرت، کنگرهای برای بزرگداشتش برگزار شود. شاید مجسمهای در کتابخانهای بزنیم. اما آیا آن روز، شرمزده نخواهیم بود؟ آیا آن روز، خودمان را بهانه نخواهیم کرد که در زمانش قدرش را ندانستیم؟ مرتضی سرهنگی، پدر ماست. پدری که نه به خطابه، که به خاطره وفادار ماند. نه به صحنه، که به صفحه. نه به نمایش، که به درک عمیق از آنچه مردان ما در خاکریزها زیستند و مردند. ...بیایید، پیش از آنکه دیر شود، آینهها را گردگیری کنیم. بیایید در میان اینهمه تریبون، یک تریبون برای سکوت او فراهم کنیم. تریبونی برای تماشای بزرگی بیهیاهو.
بیایید رسم پدر را به جا آوریم. در پایان، اگرچه زبان از ادای حق فرو میماند و قلم از کشیدن قامت بلند تواضع و معرفت ناتوان است، اما باید گفت:این یادداشت، فقط یک گلهنامه نیست؛ یک عرض ارادت است، یک تعظیم آرام و بیپیرایه، در برابر قامت خمیده اما استوار مردی که ستون ادبیات دفاع مقدس ماست. مرتضای عزیزم.تصدقت شوم .نویسنده این سطرها، نه داعیهدار است، نه نامطلب. فقط شاگردیست که روزی گوشهای از درس تو را شنید و طعم راستگویی بیادا را چشید.
شاگردی که میداند پشت بسیاری از سطرهای ماندگار، نفس بیادعای توست که جاریست؛ و در سایه تو، دهها تن قد کشیدهاند و راه آموختهاند، بیآنکه تو حتی نامی خواسته باشی. تو از آنان نیستی که به مناسبتها در صدر مینشینند، تو خود بهتنهایی تبدیل به یک مناسبت و نشانهای برای صداقت شدهای.سکوت، شعور و شرافتی. ما اما، در این وانفسای هیاهو و تبلیغ و تیتر، گاه تو را نمیبینیم و این ندیدن، نه از کوری چشم، که از تنگی دل ماست.
اگر این سالها نامت کمتر بر زبانها جاری شده، و اگر در قابهایی که مدام جابهجا میشوند، حضورت کمرنگ بوده، باور کن در دل اهل دل، هنوز بلند و پررنگی.هنوز وقتی نامت میآید، دلمان گرم میشود.هنوز وقتی کتابی از تو ورق میخورد، بوی خاک میآید؛ بوی سادگی؛ بوی صداقت آن نسل. و چه افتخاری بالاتر از این، که مردی چون حاج قاسم، با آن دلِ عاشقش، آن همه مهر و احترام برایت قائل بود؛ و رهبری که حرمت تو را در دل دارد، برایت آرزوی شعر و غزل میکند.
نه! تو بیصدا نیستی، این ماییم که کر شدهایم.تو در متن ماندهای، ماییم که به حاشیه رفتهایم. و حالا که این سطرها را مینویسم، شاید صدایم از دل هزاران نویسندهی جوان، از دل بچههای همین انقلاب باشد؛ که دلخوشند به مردی که مینویسد، نه برای دیدهشدن، که برای باقیماندنِ حقیقت. این یادداشت، عرض ارادتی شاگردانه است؛ شاگردی که با تمام وجود، تو را دوست دارد، تو را میفهمد، تو را میستاید؛ و هر کجا نامی از صداقت، راستی، خاطره و خاک باشد، میداند باید از مرتضی سرهنگی نوشت.
باشد که این سطرها، آینهای شود برای نگاه دوباره؛ و گامی، هرچند کوچک، برای قدردانی از آنکه بزرگ بود، حتی اگر در قابها کوچک دیده شد. در پایان، نه از سر عادت که از دل، مینویسم: جناب آقای سرهنگی، اگر ما قدر شما را ندانستیم، تاریخ خواهد دانست. واژههایتان، فرزندان راستین شما، در حافظه این ملت جاودانه خواهند ماند.
شاگرد کوچکت :محمد مهدی بهداروند،