عصر ایران ؛ احسان محمدی - کنار اتوبان و وسط خاکروبههای ساختمانی این زن و مرد را دیدم که روبروی هم نشسته بودند. لازم نبود خیلی فکر یا دقت کنم، معتاد بودند و کارتن خواب. این تصویر دور آنها بود، از نزدیک چطور؟ اگر زمان روی دور تند میگذاشنم و به عقب برمیگشت به کجا میرسیدم؟
به لحظهی تولدشان و خبری که قابله به پدر و مادرشان داد که «مشتلق بدید بچه سالمه!»، به کودکیشان، به مدرسه، به روز عروسیشان … به کجا میرسیدم؟
در کنار همهی چیزهایی که میشود در مورد حال زار این آدمها، زندگی هولناک، تغذیه بد، سرنگهای مشترک، طرد اجتماعی و تن دادن به تقدیر نوشت، یکی هم«زور زندگی» است، همین که زندگی که ما خیلی وقتها میگوییم «آقا به هیچ دردی نمیخوره!»، «کاش بمیریم راحت بشیم!» و … اینجا خودش را نشان میدهد که حتی معتاد به انتهای خط رسیده و بیاباننشین هم حاضر نیست از آن دست بکشد! میخواهد نفس بکشد، ادامه بدهد، حتی وقتی لقمه نانش را از سطل زباله بیرون میکشد، حتی وقتی مدتهاست کسی بغلش نکرده، حتی وقتی پل کسی برایش تنگ نشده، حتی در سرشماریها هم انگار فراموش شده و «عدد» نیست…
این زندگی لاکردار چه زوری دارد، از همه چیز قویتر است …